"تهیونگ"
"حال"
صداها از بین هم عبور می کنن و روش گوشم سوار می شن. پتو رو روی سرم می کشم و می چرخم. هنوز برای بیدار شدن زوده. نمی خوام برم طبقه ی پایین و باز هم با قیافه ی زخمی مامان و جوراب های بدبوی عمو کنار بیام. نمی خوام برم مدرسه و هیچ چهارتا پای کوچیکی دنبالم نیان. نمی خوام دستم رو ببرم زیر بالشم و هیچ عکسی پیدا نکنم. هنوز برای بیدار شدن زوده.
صدای در اتاق آرامشم رو می شکافه. دستی که زیر بالشت بردم رو محکم تر مشت می کنم و نفسم رو حبس می کنم. هنوز زوده. کسی دستش رو روی شونه ام می ذاره و مشتم محکم تر جمع می شه. هنوز زوده.
+تهیونگ دیگه خونه نیستی...نترس.
مشتم ثانیه باز می شه و دوباره سفت تر از قبل، زیر سرم گره می خوره. مامان هم خونه نیست؟
+نه تهیونگ، فقط تو خونه نیستی. مامان هنوز خونه است.
سوالم رو قبل از اینکه حتی کامل توی ذهنم شکل بگیره، جواب می ده. پتو رو به آرومی از روی سرم کنار می زنم و می شینم. توی یه اتاق با دیوارهای سبز کمرنگم. یه دختر کنار تختم نشسته و جوری نگاهم می کنه انگار همه چیز رو می دونه.
دستم باز هم زیر بالشت حرکت می کنه و این بار چیزی بین مشتم جا می گیره. نفس آروم شده ام رو بیرون می فرستم و به چشم های دختر نگاه می کنم. جوری با اطمینان بهم زل زده انگار همه چیز رو می دونه، ولی برای اینکه همه چیز رو بدونه زوده.
نگاهم بین اتاق و چشم هاش می چرخن و نمی دونم کدوم سوالم رو باید اول بپرسم. نمی دونم اصلا جواب سوالم راسته یا دروغ. برای یه صبح به این زودی، فهمیدن همه ی اینها زوده. خیلی زوده. مخصوصا حالا که مامان هم نیست. باید یه چیزی بخورم.
نگاهم رو مصمم به چشمهاش می دوزم. حالا می دونم چی می خوام. اولین چیزی که امروز می دونم.
+بیا پسر جون.
قبل از اینکه دهن باز کنم سینی ای جلوم قرار می گیره. نگاهم رو به دختر ذهن خوان رو به روم می دم. چشمهای درشتی داره و موهاش رنگ عجیبی داره. عجیب خوبه، چیز های عجیب تنهان. چیز های تنها درک می کنن؛ حتی پنجره های تنها.
+از کجا فهمیدم؟
لبخند عجیبی می زنه و سینی رو سمتم ها می ده.
عجیب خوبه. چیز های عجیب تنهان، آدم های عجیب.
+چون عجیب خوبه، عجیب درک می کنه.
لبخندی می زنم، شوکه و بی رنگ. حس سبکیم گوشه های لبم رو بالا نگه می داره. اون عجیبه. دیوار های سبز اینجا هم عجیبه. چیزی رو زیر دلم تکون می ده ولی نمی خوام فکر کنم عجیب بده.
عجیب فقط تنهاست.
دست مشت شده ام رو آروم باز می کنم وچیزی که بینش بود رو زیر بالشت رها می کنم. مامان همیشه می گفت ماه خوشگله، چون یه قسمت هاییش رو به همه نشون نمی ده. مامان می گفت منم مثل ماه خوشگلم، چون همه چیز رو به همه نمی گم. ولی مامان دروغ زیاد می گفت.من مثل ماه خوشگل نبودم، من تنها بودم.
قاشقم رو بر می دارم و دهنم رو با برنج پر می کنم و همزمان نگاهم رو به دختری که با دستبندش بازی می کنه می افته. نگاهم نمی کنه. این عجیبه، همه همیشه به من خیره می شن. مامان دروغ زیاد می گفت. من عجیب بودم. نگاهم می کنه و لبخندی می زنه که عجیب ترین لبخند دنیاست. عجیب خوبه، ولی این بار می خوام به خاطر خوشگل بودنم بهم خیره بشن. همه چی رو بهش نشون نمی دم.
+چرا سوال نمی پرسی؟
هرجا خونه نباشه خوبه. لبخند عجیب تری از مال خودش نشونش می دم و به ظرف خالی رو به روم نگاه می کنم. چقدر سریع بعضی چیزها تموم می شن.
-چرا مامان اینجا نیست؟
سرش پایین می افته و باز هم عجیب می خنده.
عجیب تنهاست.
+چون خونه بدون مامان خونه نیست.
ولی پنجره بدون بابا پنجره شد، وقتی حتی برنگشت که نگاهش کنه. مهم نبود پنجره چقدر عجیب شد، هیچوقت برنگشت که نگاهش کنه. مهم نبود چقدر شکسته بود، هیچوقت توجهش رو جلب نکرد. خونه بدون مامان خونه نیست ولی پنجره بدون بابا پنجره شد.
پنجره بدون بابا عجیب شد ولی خونه همیشه مامان بوده.
خونه بدون مامان خونه نیست.
-اسمت چیه؟
ابروهاش به هم گره می خورن ولی سرش رو که بلند می کنه، چیزی جز لبخند نمی بینم. لبخند ها عجیبن، مخصوصا آخرین هاشون.
+بورام. به جذابی لورا نیست، نه؟
سری کج می کنم.
تفاوت ها عجیبن. هم می خوان عوضت کنن هم می خوان کنارت بشینن و بشن یه مزه ی متفاوت. هم حسادتن هم رفاقت. تفاوت ها عجیبن و مثل همه ی چیز های عجیب، آخرش دو تا راه کاملا جدا دارن. غلیظ و رقیق. سنگین و سبک.
عجیبِ بورام ولی تنهاست. انقدر غلیظ هست که روی زمین نگهش داره ولی انقدر رقیق نیست که بپره.
-بورام عجیبه.
می خنده و این بار چشمهاش رقیق تر می شن.
+عجیب خوبه.
لبخندی می زنم. رقیق تر از مال اون. مامان دروغ زیاد می گفت. من رقیق شده بودم که به بابا برسم، ولی پنجره تنها شد؛ شکست.
عجیب تنهاست، غلیظ و رقیق.
+می خوام برات یه داستان بگم تهیونگ، ولی قبلش بیا بریم یکم دور وبر رو نشونت بدم. شاید بهتر فهمیدی.
-می شه چند دقیقه دیگه بیام؟
سری تکون می ده و با سینی کوچیک ظرف ها بیرون می ره. راحت تر از چیزی که انتظار داشتم بود. شاید هم فقط عجیب تر بود. رقیق تر از لبخندی که بوی تنهایی می ده.
دست مشت شده ام رو باز می کنم و به آدامس توی دستم نگاهی می کنم. شاید پنهان کردن خوشگلت بکنه، ولی مامان دروغ زیاد می گفت. من خوشگل نبودم، من هیچی جز شیشه خرده برای قایم کردن توی مشتم نداشتم. من عجیب بودم؛ انقدری که همه بهم خیره بشن، ولی نه انقدری که بابا سرش رو برگردونه.
توی خونه عادت داشتم همه ی چیزهایی که ارزشمند بودن رو قایم کنم چون مامان می گفت خوشگل می شم. چون می گفت کسایی که راز های بزرگی دارن، سیاهی بزرگ تری دارن، درخشان تر می شن. چون می گفت اگر خوشگل بشم بابا بر می گرده، پس شیشه خرده هارو تو دستم نگه داشتم. مامان عجیب بود. دروغ زیاد می گفت. شاید حقیقت غلیظ تر از چیزی بود که بتونه تحملش کنه ولی من هنوز هم چیزهای ارزشمندم رو قایم می کنم. زیر بالشتم یا وسط آتیش. حال حاضرم و گذشته ام.
با دست های عرق کرده جلد آدامس رو باز می کنم و با یه عدد روی جلدش رو به رو می شم. با دست خط کج و معوجی نوشته شده.
صد و نود و پنج.
عجیبه، هیچ معنی ای نمی ده. چیزهایی که معنی ندارن عجیبن. چیزهایی که به خاطر نمی آریم، چیزهایی که اتفاق نیوفتادن و چیز هایی که نمی بینیم. گذشته، آینده، حال.
زمان چیز عجیبیه.
دستم رو مشت می کنم و سمت در اتاق می رم. قبل از اینکه در رو باز کنم جای خالی چیزی رو پشت در حس می کنم. حس می کنم دارم چیزی رو جا می ندازم، این معمولا اتفاق نمی افته.
حس عجیبم رو کنار می زنم و در رو باز می کنم. بورام به کنار در تکیه داده و باز هم با دستبندش بازی می کنه.
بورام عجیبه.
کنارش می ایستم و منتظر می مونم تا نگاهش بهم برسه. حس می کنم انقدر فکرهاش غلیظ هست که نتونم ازشون بیرون بکشمش؛ ولی حس وسوسه برانگیز اون درگیریش، نمی تونه جلوی دست هام رو بگیره که روی شونه اش فرود نیاد.
بورام عجیبه، عجیب تنهاست.
منم تا دیروز همین قدر غلیظ بودم، نمی دونم چی رو جا انداختم که انقدر سبک شده ام.
سرش رو بلند می کنه و رنگ نگاهش عوض می شه. وقتی بهم نگاه می کنه شیشه خرده های بین دستش رو می بینم که محکم تر فشرده می شه. غلظتی که توی نگاهش پنهانش می کنه و بهم لبخند می زنه رو می بینم. من خودم رو پشت چشمهاش می بینم.
بورام عجیبه، درست مثل مامان.
توی راهرو پشت سرش شروع به راه رفتن می کنم.
+خب...این جا آدم های زیادی زندگی می کنن. بعضی هاشون به خواست خودشون، وبعضی ها هم به اجبار.
نگاهم رو از دیوار های بدرنگ می گیرم. اجبار چیز عجیبی نیست، همیشه بوده، همیشه هم یک جایی بالاخره به وجودیتش ادامه می ده.
-من خودم اومدم یا به اجبار؟
چرا دارم چیزی به این مهمی رو جا می ندازم؟
+فکر کنم باید بگم هیچکدوم...ولی یه روز که شیفت جیهون بود، دم در پیدات کردیم. سر تا پات خیس آب بود. از بین موهات خون می چکید و یه تیکه کاغذ رو توی مشتت فشار می دادی. نمی دونم باید بگم خوش شانسی که پیدات کردیم یا بدشانس، ولی هرجا خونه نباشه خوبه، نه؟
دستم باز هم محکم فشرده می شه ولی به سرعت بازش می کنم. عجیب خوبه.
-توی کاغذ چی نوشته بود؟
سری کج می کنه و چند ثانیه می ایسته ولی بعد باز هم شروع به راه رفتن می کنه. این بار تند تر، انگار نه انگار که غلظت روحش رو بلعیده.
+جوهرش پخش شده بود...عملا ناخوانا بود.
اخمی می کنم و دستم مشت می شه.
+ولی نگران نباش دست لوراست. هروقت خواستی می تونی ببینیش.
سری براش تکون می دم و باز هم باهاش هم قدم می شم. هیچکس توی راهرو ها قدم نمی زنه. این عجیبه. اینکه هیچ حسی به حرف های بورام ندارم عجیب تره، ولی فکر کنم هرجا خونه نباشه خوبه.
عجیب خوبه.
سرش رو کج می کنه تا با وجود سر پایین افتاده ام، چشم هام رو ببینه. چشمها عجیب نیستن، ولی عجیب بودنت رو لو می دن. شاید برای همینه به چشم هرکی خیره می شم دیگه نگاهش رو ازم نمی گیره. شاید باید تو چشم بابا خیره می شدم.
دستش رو جلوم دراز می کنه و لبخند غلیظش رو بهم هدیه می ده. مشتم رو آروم باز می کنم و دست عرق کرده ام رو به شلوارم می کشم. با چشمهاش به دستش اشاره می کنه و نمی تونم در مقابل حس وسوسه برانگیز سنگینی مقاومت کنم. با تردید دستم رو بین دستش می ذارم و اجازه می دم غلظت لبخندش، جای چیزی که جا انداختم رو پر کنه. شروع به راه رفتن می کنه و من با هر قدم رقیق بودنم کمرنگ تر می شه.
+خب داشتم می گفتم...این جا آدم های عجیب زیادی می بینی، ولی عجیب خوبه، نه؟
من رو دنبال خودش می کشه و چهار تا سالن و چندین اتاق رو نشونم می ده. سرویس بهداشتی و اتاق های کارکنان و خیلی جاهای دیگه. اینجا شبیه بیمارستان می مونه، با توجه به اینکه ظاهرا زخمی سر و کله ام اینجا پیدا شده،عجیب نیست. اینکه بعضی ها به زور اینجان هم عجیب نیست، همه ی بیمار ها دوست ندارن درمان بشن. دیوار های اینجا عجیبه ولی غلیظ تر از چیزی که حس خوبی براش داشته باشم.
دستم بین دست بورام فشرده می شه و کلمات پشت سر هم روی زبونش سر می خورن و به من غلظتی که گم کرده ام رو می دن؛ چیزی که از بین خراش های دستم سر خورده و بین شیشه های شکسته گم شده.
به طبقه ی بالا می رسیم. سکوتی که داره مثل بقیه ساختمون عجیب نیست. عجیب نبودن ترسناکه. من از چیزهایی که عجیب نیستن سر در نمی آرم. چیز هایی که نمی دونیم، خیلی ترسناکن. چیزهایی که به خاطر نمی آریم، چیزهایی که اتفاق نیوفتادن و چیز هایی که نمی بینیم.
گذشته، آینده، حال.
چیزهایی که معنی ندارن.
ولی چیزهایی که معنا ندارن قرار بود عجیب باشن...
نفسم رو با استرس بیرون می دم و با چشمهایی که نمی تونم لرزششون رو کنترل کنم به بورام نگاه می کنم که لبخند زده و به دست هامون نگاه می کنه. نگاهم روی دستم می شینه و می بینم که دستش رو محکم فشار دادم.
سریع دستش رو ول می کنم و نیم قدمی ازش فاصله می گیرم. وقتی عادت کنی قسمت سیاه افکارت رو پنهان کنی گاهی چیزهایی از دنیای واقعی هم بین مشتهات گم می شه.
مثل دست ها، چشم ها، لبخند ها.
قسمت های تاریکت، چیزهایی که مخفی می کنی، یه روز می شن خاطره، با تمام دست ها و چشم ها و لبخند ها سوزونده می شن.
لبخندش به چشمهاش می رسه و غلظتش رو ازم پس می گیره. زمان چیز عجیبیه. انقدر راحت چندین دقیقه از زیر دستم سر خورد و تموم شد که نفهمیدم بورام کی جمله ی “الان بر می گردم.” رو زیر گوشم گفت و با لبخند ازم دور شد. زمان چیز عجیبیه، به ترسناکی سکوت اینجا.
بی اختیار توی راهرو شروع به قدم زدن می کنم.
چیزهای ترسناک شبیه چیز های عجیبن. اون ها هم تنهان...
پس چیزهای ترسناک هم از این به بعد عجیبن. مثل چیزهایی که نمیفهممشون. چیزهایی که به خاطر نمی آریم، چیزهایی که اتفاق نیوفتادن و چیز هایی که نمی بینیم.
گذشته، آینده، حال.
چیزهایی که معنی ندارن، تنهان. چیز های عجیب، تنهان. زمان، تنهاست. شاید برای همینه انقدر عجله داره بره جلو و ببینه آخرش چی می شه.
جلوی در اتاقی متوقف می شم. جسم رقیق بی جونم ناخودآگاه سمت شیشه ی کوچیک روی در می چرخه و منبع اون غلظتی که حس می کنم رو می بینم. پسری با چتری های مشکی روی تختی بسته شده و نگاهش به رو به روشه. نمی دونم چی رو انقدر مشتاقانه نگاه می کنه ولی سنگینی حضورش بهم حس خوبی می ده. شاید به خاطر اینه که حس می کنم باید جای خالی چیزی که نمی دونم چیه رو پر کنم.
سرش رو کمی می چرخونه و شقیقه های زخمیش رو می بینم. انقدر اتاق، پشت شیشه ی کوچیک پنجره سنگینه که حس می کنم پسر پشتش غرق شده. انقدری سرشاره که دلم می خواد تمام جاهای جای خالی ریز و کوچیک روحم رو توش غرق کنم. پشت شیشه تلاطمه؛ چیزی که شاید اون رو غرق کرده باشه، ولی من رو از این رقیق بودن نجات می ده. اون خیلی غلیظه، شاید خودش نتونه نفس بکشه ولی اگر روحش چند ثانیه کنارم بمونه، اگر کلماتش بهم برخورد بکنه، شاید نجات پیدا بکنم. چشم هاش انقدرغرق هست که فقط با نگاه کردن بهش دستهام محکم تر مشت بشن، ولی نتونن جلوی وسوسه ای که از بین انگشت هام نشت می کنن رو بگیرم.
دستم روی دستگیره می شینه و مشتم دورش محکم می شه. آدم تا وقتی آب رو ندیده نمی فهمه چقدر تشنه است و تا وقتی ننشسته نمی فهمه چقدر خسته است. من دارم اقیانوس رو جلوی چشم هام می بینم و تازه الان می فهمم چقدر چیزی که کم داشتم بزرگ بوده. چقدر چیزی که نمی دونم کجا جاش انداختم داره اذیتم می کنه.
دستگیره رو پایین می کشم که چشمم به انعکاس چهره ام توی شیشه ی کثیف در می افته. دستگیره بر می گرده و شیشه های شکسته بین مشتم باز توی دستم فرو می رن. شیشه ی کوچیک مثل پنجره عجیب می شه. مثل بابا دور می شه. اقیانوس پشت در اتاق می مونه. بین من و اقیانوس، تصویریه که شبیه من نیست. بین من و آب، کسیه که نمی شناسمش. بین من و آزادی از خودم، حفره ی بی رنگیه که جاش انداختم و بزرگ تر از چیزی بود که فکرش رو می کردم، بیشتر از چیزی که فکرش رو می کردم.
دستی روی دستگیره می شینه و من رو از تصویر خودم دور می کنه. نگاه آخرم رو به سختی از چیزی که براش تشنه ام می گیرم. کاش چشم هاش رو می دیدم. کاش سنگینی روحش رو می دیدم.
به کسی که در رو نیمه باز گذاشته نگاهی می کنم و قدمی عقب می رم. دور تر از چیزی که دیگه اتاق غرق رو ببینم. زنی که در رو نگه داشته مستقیم به چشم هام نگاه می کنه و خطاب به بورام حرف می زنه. زن عجیبیه.
-امروز کاری باهاش ندارم، بذار آدم خوبه باشه.
بورام دفتر سبز رنگی رو توی دستش جا به جا می کنه و به چشم هاش مستقیم نگاه می کنه.
+یعن-
-یعنی خودت می دونی چیکار کنی.
بورام فقط اخمی می کنه و چیزی نمی گه. تفاوت ها عجیبن، درست مثل انتخاب ها آخرش به دو تا راه متفاوت ختم می شن. غلیظ و رقیق.
نمی تونم تا لحظه ای که در اتاق پشت سرش بسته می شا نگاهم رو از چشم های زن بگیرم. اون رقیق تر از منه، هیچی توی چشمهاش نیست. زن عجیبیه.
لبخند بورام بر می گرده، متفاوت تر، پر حرص تر.
تفاوت ها عجیبن.
+بیا بریم پسرجون.
دنبالش راه می افتم و بین پرسیدن یا نپرسیدن سوالم گیر می کنم. دستم مشت می شه و می فهمم یه تیکه از زندگی رو با خودم به نیمه ی تاریکم برده ام. بورام به دستش نگاهی می کنه و لبخند می زنه.
لبخند ها عجیبن، مخصوصا آخرین هاشون.
اون هم دستم رو می گیره و به نظر نمی آد خرده شیشه ها براش مهم باشن. اهمیت چیز عجیبیه. نبودش بورام رو نگه می داره و نبودش باعث رفتن بابا می شه. چیز هایی که نمی فهمم عجیبن.
روی تیکه ای از چمن، کنار یه چراغ بزرگ و یه نیمکت من رو می شونه. دفتری رو دستم می ده و با چشمهاش لبخند می زنه. نگاهی به دور و برم می ندازم و دستش رو محکم تر بین دستم فشار می دم تا مانع رفتنش بشم. اینکه هیچکس اینجا نیست عجیبه. اینکه وقتی هیچکس نیست هیچ چهار تا پای کوچیکی دنبالم نمی کنه عجیبه. اینکه زندگی توی مشتم زنده می مونه، عجیبه.
+نترس...هرجا خونه نباشه خوبه.
دوباره روش رو بر می گردونه که بره ولی باز هم دستش رو ول نمی کنم. اینکه زندگی توی مشتم زنده مونده، عجیبه.
-چند وقته اینجام؟
لبخند محو می شه و چند ثانیه مکث می کنه. بعدش باز همون لبخند عجیبش روی لبش شکل می گیره. جلوم می شینه، روی سرم می کشه و به دفتر کنارم اشاره ای می کنه.
+بخونش، خودت می فهمی. یک ساعت دیگه قبل اینکه بقیه بیدار بشن می آم ازت می گیرمش. نگران نباش، هرجا خونه نباشه خوبه.
اخمی می کنم و دستش آروم از بین دست هام سر می خوره. نگاهم دور شدنش رو دنبال می کنه. چند وقت اینجا بودم مگه؟ نگاهی به دفتر کنارم می کنم و بازش می کنم. عدد ۱۹۵ توی ذهنم پررنگ تر می شه و تازه می فهمم چی رو جا انداخته بودم.
خودم رو.
***
ساعت ها پشت سر هم می گذرن و حس می کنم احساسات دیگه هیچوقت انقدری سنگین نمی شن که دستم بهشون برسه. چمن ها تنها چیزی ان که دستم بهشون می رسه. به اندازه ی رنگ دیوار ها و دفترم، نفرت انگیزن. حالا همه چیز معنا پیدا می کنه. اینکه چرا تک تک کلماتم رو حفظ بود. اینکه چرا پسر توی اتاق انقدر غلیظ بود. اینکه چرا امروز آدم خوبه ام.
نفسم رو بیرون می فرستم و باز هم همه چیز رو پنهان می کنم. مامان می گه پنهان کردن باعث خوشگلی می شه، ولی مامان دروغ زیاد می گفت. پنهان کردن فقط عجیبت می کنه. انقدری عجیب که همه بهت خیره بشن، ولی نه انقدر که بابا برگرده.
پنهان کردن حالا دیگه جزئی از من شده، حتی وقتی چیزی رو به خاطر نمی آرم، حتی وقتی شیشه های شکسته بابا رو نگه نمی دارن، حتی اگر خوشگلم نکنه. از تمام چیزهای سبزی که پنهان می کنم متنفرم.
چمن دیگه ای رو می کنم که بوی آب به مشامم می رسه. سرم رو بلند می کنم و به موهای مشکی ای که لب فواره نشستن و خیس خیس خیره می شم. بوی آب می ده.
نگاه پسر بالا می آد و از بین قطره هایی که از موهاش می چکه اقیانوس رو توی چشم هاش پیدا می کنم. بوی آب می ده. انقدر غلیظ هست که لبخند پلک بزنم ولی انقدر شیشه هایی که مخفی کردم برنده هستن که لبخند روی لبم شکل نگیره.
نگاهش سمتم کشیده می شه و با قدم های آروم سمتم می آد. بوی موج هایی که چیزی جز دردسر ندارن رو حس می کنم ولی نمی تونم بیخیالش بشم. نمی تونم بیخیال وسوسه ی غلظت بشم.
نگاهش رو بهم می دوزه و همین حالاش هم حس سنگینی می کنم. من اون تیکه ی گمشده ی خودم رو می خوام. چند سالی که از دست دادم. کنارم زانو می زنه و من بی اختیار دستم رو از بین مژه هاش تا بین موهاش فرو می برم. حواسم به زخم شقیقه است هست. چطور می تونه بسوزه و بوی آب بده؟
لبخندی می زنه و سرش رو پایین می ندازه. جمله هاش به عمق چشمهاش می برن. شاید فراموش شدن به اندازه ی فراموش کردن سنگینه، به غلظت زندگی. شاید هم فقط عجیبه.
+زنده بمون احمق.
نگاهم ثانیه ای می لرزه و بعدش این فقط صدای موجه که از اقیانوس توی گوشهام جا مونده. زنده بمونم؟
آدم ها عجیبن، چیز های عجیب به هرچند روشی هم که شده تنهان.
نگاهی به چمن های زیر دستم می کنم و به صدای موج توی گوش هام لبخند می زنم.
آدم ها وقتی می خوان بمیرن بیشتر زندگی رو دوست دارن و کسایی که زندگی رو دارن بیشتر مرگ رو، ولی همه موقع مرگ تقلا می کنن.
آدم ها عجیبن. پشت نیمه ی تاریک ماهشون هرچیزی رو که پنهان می کنن عجیبشون می کنه و آدم هایی که راز دارن تنهان.
آدم ها عجیبن و چیز های عجیب...
تنهان.
صدایی از پشت بوم توجهم رو به خودش جلب می کنه. نگاهی به آدم هایی که هیچ توجهی بهش نمی کنن می ندازم و سمت پشت بوم حرکت می کنم. راه هایی که با بورام رفته بودم رو مرور می کنم و خودم رو به پشت در اصلی می رسونم.
در رو که باز می کنم هم می سوزم، هم صدای اقیانوس گوشم رو پر می کنه و هم ترس زیر دلم رو خالی می کنه. حسرت گوشه ای پوزخند می زنه و شادی می میره.
آدم ها عجیبن و چیز های عجیب تنهان، ولی تنهایی گاهی اوقات خیلی ترسناک می شه. نباید غلظت رو برای مرگ تنها گذاشت.
آدم ها عجیبن و تنهایی گاهی آدم رو می کشه، هر طوری که شده.***
“زیبایی را اشک های پنهان شبانه ات نامیدم.”
VOCÊ ESTÁ LENDO
Choice
Mistério / Suspense• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشمهای تکتک آدمهای این خراب شده می دیدم که چندان از اینجا بودنشون ناراضی نیستن. از بین اون همه آدم من سراغ کسی رفتم که ته تحملش خاطرات یک روز بود. همه دلشو...