part 18

298 62 14
                                    

"یونگی"
"حال"

خیلی ها فکر می کنن ذات تغییر نمی کنه، ولی درست همونطور که بعضی چیزها همیشه توی جیب پشتیت می مونن، بعضی چیز ها هم آدم هارو عوض می کنن. مثل همون صدای شکستنی که سرت رو ترک نمی کنه و شیشه خرده هایی که هیچوقت دوباره شبیه لیوان نمی شن.

دست مشت شده ‌ام رو باز می کنم و به رد ناخن هایی که کف دستم شکل نگرفته خیره می شم. همه چیز خیلی واضحه، اون طرف تمام اتفاقات و آدم هارو می بینم و نمی تونم اضطرابم رو از حضورشون کم کنم.

هیچوقت علت پیچیده کردن وقایع رو نفهمیدم. مشکلاتی که برای خودمون خلق می کنیم تا حس بی هدفی رو پر‌کنیم، آرامشی که می فروشیم تا حس زنده بودن کنیم، دردی رو که با دست های خودمون به وجود می آریم تا بعدش لبخند بزنیم...
هیچوقت علت علاقه ی بقیه رو به پیچیده کردن مسائل نفهمیدم. شاید چون اون طرف تمام لبخند هارو می بینم و اون طرف  چیزی نیست. پشت تک به تک حرکاتشون چیزی نیست جز یه تلاش بی فایده برای معنا پیدا کردن و من این رو نمی فهمم.

نمی فهمم چطور توقع دارن با مخفی کردن خودشون پشت چیزی که وجود نداره، به چیزی که انقدر عظیمه برسن. نمی دونم چطور توقع دارن بدون اشک ریختن لبخند بزنن، بدون درد کشیدن رشد کنن و بدون سوختن پخته بشن. خیلی چیزهارو راجع به آدم ها نمی فهمم، شاید چون اون طرفشون رو می بینم.
شاید چون اون طرفشون رو دیدن کافی نیست.

نفسم رو آروم بیرون می فرستم. روی باد سوار می شه و بین موهام می چرخه. نقاب آدم ها بهم حس دلهره می ده، چون زیرش رو می بینم. من همه چیز رو می بینم. به شفافیه چاقوی توی دستم که برقش چشمم رو نمی زنه.

بیشتر دونستن همیشه خوب نیست، اگر دست آدم درستش نباشه می شه غده. می شه چیزی که وجود نداشت ولی به خاطر اینکه زندگی صرفا خسته کننده بود به وجود اومد، چیزی که وجود نداشت ولی چون رسیدن بهش آسون تر بود زاده شد. بیشتر دونستن برای بعضی ها می شه همون تغییری که به ذات غلبه می کنه، شیشه خرده هایی که هیچوقت دوباره لیوان نمی شن.

صدای قدم های کسی می آد و نگاهم رو سمت خودش می کشه. امروز این تموم می شه.

هیچوقت درهم تنیدگی ای که آدم ها برای خودشون می سازن تا گیرشون بندازه رو درک نکردم. نمی دونم به خاطر اینه که اون طرفشون رو دیدن کافی نیست، یا به خاطر اینه که باید برای درک چیزی همرنگ خودش بشی.
من هیچوقت آدم پیچیده ای نبودم.

به آرومی خودم رو به دیوار می چسبونم و به مکالمه ی بینشون گوش می دم. دست هام باز و بسته می شه و شیشه های شکسته هیچوقت مثل قبل نمی شن. صدای بورام بین مکالمه بوی پیچیدگی می ده، حسِ کندن پوست یه آدم زنده.

+فرقش همینه...تو برای لورا همیشه بازنده ای ولی من برات باختم. من آزادی لعنتیم رو برای تو باختم و تو احمق تر از اونی هستی که بفهمی لورا فقط داره بازیت می ده.

Choice Where stories live. Discover now