پاهاشو رو نیمکت بالا آورده بود و سرشو رو زانوهاش گذاشته بود
از بس که خمیازه کشیده بود دیگه خودشم داشت روانی میشد و اصلا بنظرش جالب نمیومد که هر چهار ثانیه دهنش تا حد جر خوردن باز بشه و بچه هایی که تو محوطه بودن رو مستفیض کنه.
با حس دست کسی رو شونش سر بلند کرد و به صورت نامجون لبخند زد_ چطوری؟
در جواب پسری که کنارش ایستاده بود شونه بالا انداخت و لبخند بی حالی زد
_ خسته..
_ نمیتونی بخوابی؟
نامجون از چشمهای قرمز و پف کردش تشخیص داده بود که پسر خسته ایی که باز داشت خمیازه میکشید حسابی بد خواب شده
جونگکوک تکخندی زد و کنارش رو نیمکت زد تا نامجون بشینه
کاش مشکلش فقط خواب بود_ اره جدیدا خیلی بد میخوابم..
زمزمه وار گفت و دست نامجون دور شونش حلقه شد
_ یکم بخواب.
_ کار دارم..
_ فدا سرت. بخواب..
جونگکوک دوباره خمیازه کشید و به بدن نامجون تکیه داد
_ پس کی فردا امتحان بده؟
_ من کمکت میکنم یجوری ردش کنی بخواب دیگه..!
با حرف نامجون که یه ریز بهش توپیده بود لباشو غنچه کرد و از جاش بلند شد
_ مرسی.. پس میرم اتاقم..
_ اره اونجا راحت تری. خوب بخوابی پسر.
با تشکر کوتاهی خداحافظی کرد و بدون اینکه قصدی برای رفتن به اتاقش داشته باشه از محوطه دور شد
.
..داشت تظاهر میکرد که از حرفای نامجون چیزی میفهمه و لبخند ضایعی هم رو لباش بود
اره یه سایدی از حرفای نامجون بهش مربوط بود اما واقعیت این بود که جونگکوک مثل سگ گیج میزد و همین که پلکاش روی هم نیفتاده بودن به نوبه خودش یه نوع معجزه بود_ پس متوجه شدی؟
با توجه به اینکه نگاه نامجون مستقیم تو چشاش بود فهمید که مخاطب خودش بوده
_ عام. اره..
اخم ظریفی کرد تا جدی به نظر برسه و سر تکون داد
_ پس چیکار میکنی؟
_ من.. امم.. من میرم.. یعنی.. میام که..
_ جونگکوک چرا بهم گوش نمیدی؟
_ خوابم میااد!
با لحنی زار تر از مال نامجون نالید حالت گریه فیکی ب خودش گرفت
_ درکت نمیکنم..
_ ببخشید.
با لحن آروم ولی محکمی عذرخواهی کرد و سعی کرد تمام حواسش رو به نامجون بده
ایندفعه کمی موفق تر بود..
أنت تقرأ
Wierd Star
أدب الهواة_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه