تا اونجا توی عمرش؛ حتی برای فرار از دهکده ایی که جلوش به آتیش کشیده شد، موفق نشده بود اونقدر تند بدوه.
به محض رسیدن به باغچه ی مورد نظر، انگار که یک سطل آب یخ روی سرش خالی شد.
باغچه همونقدر مرده و بی روح بنظر میرسید که جونگکوک ولش کرده بود؛ با این تفاوت که به جای جنازه ی پوشیده از خاک، یه گودال سطحی و خالی وسطش به جا مونده بود.
با بیقراری روی پاهاش میپرید و هرجایی رو چشم میانداخت تا شاید اثری از یه مکان مخفی یا حتی یه آدم جنازه دزد پیدا کنه، تمام اطرافش بکر و خالی از هرگونه فعالیت مشکوکی بود.:" هیچی اینجا نیست." به محض باز کردن چشم هاش توی اتاقشون گفت و با دیدن صورت نگران تهیونگ، حتی بیقرار تر شد.
:" یعنی چی؟"
:" جنازه نیست. هیچی نیست. جاش خالیه هیچی اینجا نیست." خودش هم نمیدونست دقیقا باید از کلمه ی - اینجا - استفاده کنه یا - اونجا -، اما مشخصا هیچکدوم تفاوتی توی ریکشن تهیونگ ایجاد نمیکرد.
:" بهت گفتم خاکش کنی. چقدر سخت بود؟ چرا هیچکس به حرف من گوش نمیده؟" تهیونگ برای خودش غر میزد و جیمین انگار که داشت توی ذهنش موقعیت رو هضم میکرد، در سکوت نگاهش رو روی دیوار روبروش نگه داشت.
:" آره خاکت میکردم از دستت راحت میشدیم." جونگکوک با حرص صندلیش رو چرخوند و پشتش رو به تهیونگ کرد.
:" صبر کنید." جیمین انگار که فکر خاصی به سرش زده باشه، گفت و صبر کرد تا اتاق کاملا در سکوت فرو بره :" اگه هیچی اونجا نیست و تهیونگ هم سالم و سلامت داره اینجا راه میره؛ که من حتی نمیدونم در صورت اینکه بلایی سر اون یکی بیاد تهیونگ حس میکنه یا نه ولی در نظر بگیریم که میکنه، نباید مشکوک به این بشیم که یکی سریعا اومده و بردتش و احتمالا یجایی داره بهش میرسه؟"
این احتمالات که تا همون لحظه کلی تو مغز تهیونگ بالا پایین شده بودن، کمکی به حالش نمیکردن.
:" اوکی برفرض که یارو اومده من رو برده الان باید چیکار کنیم؟"
جونگکوک در نظر گرفت "یارو" همون موجود گنده ی وحشی ایه که به نظرش قبلا تلاش کرده بود بکشتش.
:" نمیدونم." جیمین با درموندگی زمزمه کرد و شقیقه هاش رو بین انگشت هاش ماساژ داد.
:" این یارو... کمکت میکنه؟"
:" بیا فقط بگیم نمیذاره بمیرم. حالا تو کمک رو چی میدونی؟" از لحنش مشخص بود که کار مذکور برای تهیونگ "کمک" حساب نمیشه.
:" پس بیایید در نظر بگیریم که خوش شانس بودیم. من تقریبا داشتم قاتل میشدم اونم قاتل تو. من که راضی ام اگه قرار بر سلامت بودن همه باشه."
:" مشکل همینجاست. نمیفهمی. بیشتر از اینش رو نمیفهمی." تهیونگ در مقابل آرامشی که جونگکوک سعی داشت از خودش نشون بده، اصلا احساس آرامش نمیکرد.
:" واقعا داشتی از من به عنوان آلت قتاله استفاده میکردی؟" اونقدر آروم گفت که بنظرش پسر بزرگتر حتی نشنید.
:" اینقدر بزرگش نکن." تهیونگ با خونسردی اعصاب خرد کنی گفت و باعث شد جونگکوک فقط از حرص کمرش رو به صندلیش بکوبه.
:" اوکی. من میرم داخل."
:" همچین کاری نمیکنی!" تهیونگ با هول خودش رو جلو انداخت و دست هاش رو جلوی جونگکوک روی میز کوبید.
:" جلومو میگیری؟"
:" لج نکن."
:" به عنوان کسی که با دروغ به اینجا رسیدی خیلی حق به جانب رفتار نمیکنی؟"
:" من بهت دروغ نگفتم." تهیونگ با تاکید گفت و در مقابل چشم چرخوندن جونگکوک که حکم - ارواح بابات - داشت، دوباره جمله ی "لج نکن" رو تکرار کرد.
:" لج نیست تهیونگ. درک میکنی من رو توی چه موقعیتی گذاشتی؟"
:" چه موقعیتی؟ بچه، تو کار درستی انجام دادی."
:" بسه. داری وقتمون رو میکشی." پسر کوچیکتر گفت و با چرخوندن صندلیش دوباره پشتش رو به بقیه کرد. لازم داشت تمرکز کنه و بحث با تهیونگ کمکی به قضیه نمیکرد.

ESTÁS LEYENDO
Weird Star
Fanfic_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه