یکی از دلایلی که دوست نداشت توی راه با کسی همراه بشه، این بود که مجبور میشد برای شنیدن حرف هاشون هندزفریش رو دربیاره و لبخند بزنه.
جنی میدونست از اینکار بدش میآد پس قطعا کار مهمی داشت. پس دست انداخت و بعد از برداشتن هندزفریش خودشو مجبور کرد لبخند بزنه :" چی شده؟"
:" رسیدیم."
نمیدونست چقدر تو راه بودن. دوباره زمان از دستش دررفته بود؟ هرچقدر فکر میکرد چی گوش میداده که باعث حواس پرتیش شده بود، یادش نمیومد.
- اینقدر آلزایمر گرفتم که یادم بره سی ثانیه پیش چی تو گوشم پخش میشد؟ -
با خودش فکر کرد و پشت سر جنی از اتوبوس پیاده شد.
چمدونش باهاش نبود و نمیدونست چرا برنمیگرده تا از توی اتوبوس برش داره.
به محض انداختن کلید توی در دستش روی هوا خشک شد. انگار که از یه خواب عمیق بیدار شده باشه و خودش رو وسط خیابون پیدا کرده باشه.
:" میخوای بیایی تو؟" جونگکوک پرسید ولی جوابی از طرف جنی نیومد. پس فقط چرخید و با خیابون خالی روبرو شد. نه اتوبوسی بود و نه حتی جنی؛ خودش تنها توی خیابونی دور خودش میچرخید که خونه مادریش توش قرار داشت.
:" کیم جنی؟" با برگشتن سکوت به خیابون، بدون اینکه وقتش رو تلف کنه کلید رو چرخوند و خودش رو توی خونه پرت کرد. حتی به خودش زحمت نداد تا کلیدش رو از پشت در برداره.
:" مامان؟" صداش میلرزید و نمیتونست تکیه ی کمرش رو از روی در بگیره. حس خوبی نداشت اما حاضر نبود توی اون خیابون عجیب تنها بمونه.
:" سوهیون؟" با صدا زدن سوهیون جسمی از توی اتاق خارج شد که متعلق به خواهرش نبود. موهای یکدست مشکی اش توسط بادی که نمیوزید پخش شده بودن و جونگکوک از ته دل خوشحال بود که چهره اش رو نمیبینه. هر قدمی که جسم دختر بهش نزدیک میشد، فشار عجیب دور گلوش هم بیشتر میشد و نفسش رو سخت تر میکرد.
دقیقا لحظه ایی بین از هوش رفتن احتمالی و صدای جیغ بلندی که از ناکجا آباد توی گوشش پخش شد، چشم هاش سیاهی رفت و لحظه ی بعدی روی تختش نشسته بود. سوهیون از بالای تختش بهش زل زده بود و احتمالا صدای نفس های برادرش که هنوزم بلند بودن باعث اون نگاه عجیب بود.....
خمیازه ای که کشید باعث شد سوهیون یه دید کامل تا زبون کوچیک اش داشته باشه و همین خنده اش انداخت.
:" نمیری دیدن بابا؟" جیسو که دست کمی از پسرش نداشت با صدای خوابالودش گفت و پشت سرش رو خاروند. جونگکوک همیشه بهش میگفت اگه کسی ندونه فکر میکنه شپشی چیزی داره اما عادت خاروندن کف سر به اون شدت، یجورایی تیک مادرش محسوب میشد.
:" ساعت پنج صبح عه. برم در بزنم و بابت اینکه این ساعت بیدارشون کردم با لنگه کفش پرت شم بیرون؟" خودش هم میدونست پدر جیسو عاشق دیدن نوه هاش بود، ولی بازم دلیل نمیشد توی اون ساعت جلوی در خونشون ظاهر شه. بهرحال که حتی وقتش رو نداشت.
:" میدونی از دیدنت خوشحال میشن."
:" من باشم تو این ساعت، از دیدن تنها عشق زندگیم هم خوشحال نمیشم." دلیل تکخند جیسو رو نفهمید.
:" زودتر کارات رو بکن بیا صبحانه بخور." صاحب صدا همونطور که زمزمه میکرد و سرش رو میخاروند از اتاق خارج شد.
:" از دیدن من هم خوشحال نمیشی؟" سوهیون که آشکارا میخواست سر به سر برادرش بذاره گفت و نگاه پوکری تحویل گرفت. :" قیافه من الان شبیه آدم های خوشحاله؟ قبل از اینکه جواب بدی در نظر بگیر که دارم میبینمت." جفتشون خندیدن.
جونگکوک بعد از صدمین چک، چمدونش رو تا جلوی در با خودش کشید و با دیدن مادرش که رسما روی کاناپه خواب بود اخم ریزی کرد. :" نگفتی بیام صبحانه؟"
:" گفتم -بیا بخور- نگفتم -خدمتکارتون براتون صبحانه آماده کردند سرورم-." جونگکوک بیخیال تر از اونی بود بخواد صبحانه بخوره. جیسو دوست داشت عادتش بده بدون بقیه وعده های غذاییش رو کامل بخوره اما متاسفانه هیچکس نمیدونست این -وقتی تنهایی اینقدر هیچی نخور که از گرسنگی بمیری- رو جونگکوک از کجا به ارث برده. خودش به یاد میآورد که پدرش هم هیچوقت بدون خانواده غذا نمیخورد ولی بعید میدونست همچین عادت تاثیر گذاری بوده باشه. احتمالا ژنتیکی بود؟
:" کم کم میرم."
:" صبحانه." سر جیسو از روی کوسن بلند شده بود تا جونگکوک رو ببینه و حتی اضافه کرد :" خیلی زوده. جنی آماده است؟" و جونگکوک واقعا هیچ ایده ای نداشت. پس فقط شونه بالا انداخت و سمت آشپزخونه رفت.
:" سوهیون بیا یه چیزی بخوریم." با صدای بلند تقریبا دستور داد.
سوهیون هیچوقت احتیاج به تکرار یه جمله نداشت؛ یا همون بار اول انجامش میداد، یا هیچوقت انجامش نمیداد پس جونگکوک وقتی چهره ی بشاشش رو درحال ورود به فضای آشپزخونه دید لبخند زد و پشت میز نشست.
:" جونگکوکی.. حدس بزن دیشب چی دیدم!" لحنش هیجان زده بود، چیزی که معمولا ازش دیده نمیشد.
:" اطلاع ندارم. اگه دوست نداری بگی هم کنجکاو نیستم." کنجکاو شده بود، فقط لحن شوخی که به جمله اش داد بنظرش بهترین ریکشن ممکن میومد.
:" یکی تو اتاقمون بود. دیشب پایین تختت یه دختر..."
:" دلت تراپی میخواد؟" نذاشت جمله اش رو تموم کنه. میدونست دروغ نمیگه اما علاقه نداشت از دهن کسی بشنوه.
:" چرا یبس بازی درمیاری؟ بخدا شبیه..."
:" سوهیون!" عصبانی نبود؛ فقط هیچ راهی جز فریاد زدن حواس سوهیون رو از افکارش پرت نمیکرد.
:" چشم هاتون رو باز کردید که دارید با هم میجنگید؟" صدای جیسو باعث شد جفتشون در سکوت کنار هم صبحانه اشون رو بخورن و حتی از نگاه کردن به هم پرهیز کنن.
:" سعی نکن چرت و پرت تو مغزت نگه داری." قبل از بلند شدن از پشت میز نزدیک صورت خواهرش زمزمه کرد و از جاش پاشد.
سوهیون حتی نگاهش نکرد و جونگکوک هم فقط سمت سینک رفت تا لیوان شیرش رو بشوره. به محض بستن آب لیوانی که خودش آویزون کرده بود تا خشک بشه، بدون هیچ دلیل منطقی ای، برگشت و مستقیما روی دستش لبه سینک فرود اومد.
:" فاک!" لیوان در سالم ترین حالت ممکن روی زمین افتاده بود و انگار بهش نیشخند میزد. این وسط جونگکوک درک نمیکرد چرا دردش باید مثل شکستگی استخوون انگشتش باشه.
:" من چرت و پرت نمیگم..." سوهیون حتی نگاهش نکرده بود و قبل از خارج شدن از آشپزخونه جوری گفته بود که جونگکوک بشنوه.
و برادرش هم همونطور که انگشتش رو گرفته بود و روش خم شده بود، قدم های خشکش رو با چشم دنبال کرد. تو اون لحظه تنها کاری که میتونست شروع کنه بلند بلند فحش دادن بود. چون روی چیزی جز درد تمرکز نداشت. بنظرش این بهترین بدرقه ایی نبود که میتونست داشته باشه.🌰
خودتی:]
Love y'all ❤

ESTÁS LEYENDO
Weird Star
Fanfic_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه