از بعد در میون گذاشتن موقعیتشون با جیمین خیلی به هم نزدیک تر شده بودن.
بیشتر حرف میزدن، بیشتر وقت میگذروندن و حتی بیشتر وارد مسائل دیوانه واری میکردنش که گاهی هیچ عقلی یاری نمیکرد دقیقا باید توش چیکار کنن.
جیمین هم پسر مهربون و باهوشی بود که همیشه سعی میکرد تا جایی که از دستش برمیاد، بهشون کمک کنه.
خصوصا جونگکوک که هرچی زمان بیشتری میگذشت حس میکرد وابستگیش به این پسر بیشتر میشه.
نه تنها توی موقعیت های عجیب و غریب بلکه حتی وقتی خودش به مشکل شخصی میخورد، جیمین از اولین کسانی بود که پیششون میرفت. میشه گفت بعد از مادرش و تهیونگ، جیمین تنها کسی بود که انتخاب میکرد تا پیشش سفره دلش رو باز کنه.پس وقتی وارد اتاق میشد و میدید که تهیونگ و جیمین خلوت کردن براش مسئله ای کاملا طبیعی بود، تا جایی که بوی ناخوشایند یه گند جدید توی فضا میپیچید.
صورت معذب جیمین و قیافه ی متفکر - و انگار کمی عصبانی - تهیونگ دقیقا همون بویی بود که باعث میشد بخواد برگرده بیرون و تا کیلومتر ها بدوه تا از محل حادثه دور باشه.:" چیزی شده؟"
بدون اینکه تلاش کنه تا مقدمه ای باز کنه، پرسید و کیفش رو روی تختش انداخت.
جیمین با ورود جونگکوک به اتاق، از جاش پاشده بود و به وضوح این پا و اون پا میکرد.
:" حس میکنم میخواهید باهام دعوا کنید." جونگکوک بدون اینکه هیچ ایده ای داشته باشه با خنده ی محکومش گفت و اروم کنار کیفش، روی تخت نشست.
:" نه. نمیخواهیم دعوا کنیم." قبل از اینکه جوهر حرف جیمین خشک بشه، تهیونگ سرش رو سمت جونگکوک بلند کرد و با لحن جدی ای مخاطب قرارش داد:" حرف های نامجون رو نشنیدی؟"
:" چه حرفی؟" جونگکوک گیج برای گرفتن جوابش، صورتش رو سمت جیمین برگردوند چون دلش نمیخواست زیاد به نگاه خیره ی تهیونگ زل بزنه.
:" فکر کنم نشنیده."
تهیونگ که انگار اون هم حرف جیمین رو نشنیده، نگاه خیره اش رو نگه داشت و منتظر بقیه ی مکالمه ی بین اون دو نفر موند.
:" باید چی رو میشنیدم؟ نامجون چی گفته؟"
:" نمیدونم چجوری بگم."
:" هرجوری که قابل فهم تره."
:" گفته یه چیز هایی ازت داره."
:" چه چیز هایی؟" جونگکوک با لحن حرصی ای از دست دست کردن جیمین گفت و چشم هاش رو براش درشت کرد تا نشون بده باید مستقیما اصل مطلب رو بگه.
:" یه چیز هایی... مربوط به مسائل جنسی. میدونی؟" نهایتا جیمین با ملاحظه سعی کرد کلامش رو برسونه اما همچنان قیافه ی جونگکوک شبیه یک ربات هنگ کرده بود که انگار حتی پلک زدن هم ازش برنمیاد.
:" مربوط به چی؟ چجوری؟" قطعا جونگکوک خودش از زیر و بم زندگیش خبر داشت و این اخرین خبری بود که میتونست فکر کنه روزی بهش میرسه.قبل از اینکه جیمین فرصت جواب دادن پیدا کنه، تهیونگ از جاش بلند شد و به جونگکوک نزدیک شد:" فقط صادقانه جواب من رو بده. همچین چیزی ممکنه یا نه؟"
:" نه نیست." جونگکوک با اطمینان گفت اما پس ذهنش اینکه همچین حرفی از دهن نامجون دراومده باشه، بهش اضطراب میداد.
:" مطمئنی؟"
:" پارک جیمین!" جیمین با تشری که از جونگکوک خورد ادامه ی احتمالاتش رو توی ذهنش نگه داشت و سعی کرد توضیح بده تا جو رو آروم نگه داره:" منظورم این نیست که دروغ میگی. فقط ممکنه یادت نباشه؟ یا همچین چیزی؟ یکم بیشتر فکر کن؟"
جونگکوک با شنیدن سوال - ممکنه یادت نباشه؟ - خنده ی عصبی ای کرد و انگشت هاش رو روی پیشونیش فشار داد.
:" من نمیدونم تو یادت میره یا نه ولی من قطعا همچین چیزی رو یادم نمیره. مطمئنم همچین چیزی وجود خارجی نداره و نمیدونم حتی اگه داشت چرا یکی باید جهانیش کنه."
تهیونگ که انگار زیادی با حرف جونگکوک موافق بود، نگاه عاقل اندر سفیهی به جیمین کرد و گلوش رو صاف کرد:" درست میگه. چرا باید اعلام کنه؟ کار بدیه."
جیمین با حالت - خب که چی؟ - سر تکون داد و گذاشت جونگکوک حرف خودش رو کامل کنه:" اگه چیزی بود هم گناه نکرده بودم بهرحال ولی همچین چیزی نیست."
:" پس میگه نیست دیگه." تهیونگ گفت و وقتی با سر سمت در رفت تازه برای جونگکوک مشخص شد که چرا جیمین اینقدر سوال پیچش کرده.
:" کجا؟ کجا؟" جونگکوک با هول خودش رو روی کمر تهیونگ انداخت و سمت خودش کشیدش.
:" دارم میرم ببینم به چه حقی پشت سر بچه ی مردم همچین حرف هایی میزنه." تهیونگ جوری جواب داد که انگار - داره میره ماست بخره -.
:" تهیونگ. چرا الکی شلوغش میکنی؟" همونطور که از روی کول پسر بزرگتر پیاده میشد، گفت و لباس تا خورده اش رو صاف کرد.
:" شلوغش نمیکنم. همینجوری میرم حرف بزنم ببینم چه مرگشه." لحن جواب دادنش برای جونگکوک مبهم بود. نمیدونست الان عصبانیه یا فقط قلقکش اومده چون بقول خودش - حق بچه ی مردم داشت پایمال میشد - و یا حتی از روی مرام و معرفتی که برای دوستی با جونگکوک قائل بود، داشت خودش رو جلو میانداخت.
:" اوکی. درست میگی من خودمم گیج شدم. بذار اول من باهاش حرف بزنم. اگه لازم باشه بهت میگم خب؟" جونگکوک عصبانی بود. خیلی هم عصبانی بود اما چون نمیخواست جواب ابهامش رو با عصبانیت تهیونگ بگیره، سعی کرد خونسرد ترین حالتی که میتونه رو به نمایش بذاره.
البته که تهیونگ سر کسی زیاد عصبانی نمیشد اما دو تا پسر دیگه علاقه ای هم نداشتن که نتیجه ی عصبانیتش رو ببینن.
جونگکوک همیشه اعتقاد داشت آدم های هنرمند زیاد از نظر احساسات آدم های سالمی نیستن. مثلا میتونن آمپر بچسبونن و یهو بزنن گوش خودشون رو ببرن، یا وقتی حس میکنن روحیه اشون داره خراب میشه خودشون رو توی رودی چیزی غرق کنن. در نتیجه علاقه ای نداشت ببینه تهیونگ وقتی توی عصبانیت غرق میشه دقیقا چه واکنشی از خودش نشون میده.
بهرحال خودش به چشم خلاقیت زیاد تهیونگ رو دیده بود که در حالت عادی خیلی هم دوست داشتنی بود.

YOU ARE READING
Weird Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه