میو
"ای کاش هر روزمون مثل امروز باشه."
این جمله مدام توی ذهنم تکرار میشد.
اصلا با عقل و منطق جور در نمیومد اما انگار آرزوی اون آدم برآورده شده بود و جزیره تو همون روزی که اون دلش میخواست تکرار میشد. مغزم با فکر کردن بهش سوت میکشه اما انگار 80سال بود که همون روز تکرار میشد و من و گالف هم درگیر این تکرار شده بودیم.گالف "اصلا نمیتونم باور کنم... مغزم... کاملا هنگ کرده. چطوری این اتفاق داره میوفته؟"
"هر کاری که ما کردیم در واقع از قبل تو سال 1941 اتفاق افتاده."
"پس احتمالا صاحب دفترچه تا الان باید مرده باشه. لطفا ادامشو بخون."
"بعد از اون، از اونجایی که فهمیده بودیم حالا حالاها قرار نیست از این جزیره بیرون بریم این کلبه رو با کمکِ خلبان دوم که همراه من زنده مونده بود، ساختیم. خلبانی که عاشقش بودم و کلبهای که عشقمونو تو خودش نگه داشتهبود. جزیره خالی از سکنه بود و تنها آدمها من و خلبان دوم و مسافرای مرده بودیم. حالا از غذاهای هواپیما، میوهها و حیونای جنگل برای سیر کردن خودمون استفاده میکنیم. مدام به این فکر میکنم که چطور میتونیم از اینجا بیرون بریم.
تو فکر تعمیر هواپیمام. من نتونستم جون مسافرا رو نجات بدم اما حاضرم جونمم بدم تا معشوقمو از اینجا ببرم بیرون. هر چند نمیدونم تایلند بعد از این جنگ هنوزم اون جایی هست که بشه توش زندگی کرد؟؟"نگاهی به گالف انداختم که چشماش خمار شده بود و معلوم بود خوابش میومد.
"اگه تا شب صبر کنیم ممکنه صاحب دفترچه و معشوقش پیداشون بشه. از اونجایی که به نظر میرسه تو سال 1941ایم."
"اگه هنوز تو جزیره بودن، احتمالا تو این ۵روزی که اینجاییم یه نشونی ازشون میدیدیم. هر چند اونقدرام مطمئن نیستم. ولی... ولی انگار صاحب دفترچه قصد کرده بوده هواپیما رو تعمیر کنه شاید اگه دفترچه رو تا آخرش بخونیم بفهمیم چجوری میتونیم از جزیره بیرون بریم از اونجایی که هر دو یه هدف داشتیم."
گالف سرشو به نشونه مثبت تکون داد و من ادامه دادم "الان که این خاطره رو مینویسم تو درست جلوی چشمام روی تشکی که از هواپیما بیرون آوردیم آروم و معصومانه خوابت برده اونم بعد از اینکه توی بغلم نوازشت کردم و بوسیدمت برات از روزای گذشته گفتم اون روزایی که پنهانی قرار میذاشتیم و از ترس اینکه مردم بفهمن و با تنفر بهمون نگاه کنن یا حالشون بهم بخوره هیچوقت نمیتونستیم تو ملاعام دست همو بگیریم یا همدیگرو ببوسیم. فقط مثل دو تا دوست و همکار رفتار میکردیم و خودمونو قایم میکردیم اونم فقط به خاطر اینکه جامعه عشقمونو باور نداره و اشتباه میدونه. چون مردم فکر میکنن عشق بین دو تا پسر وجود نداره."
YOU ARE READING
Fly 🔞 پرواز ✈ (completed)
Fanfictionپرواز؛ جزیره ⃤✈️ سیاهی تنها چیزی بود که میدیدم. هنوزم تو گور خودم بودم. سرد و تاریک بدون هیچ هوایی. داشتم میمردم مگه نه؟ داشتم جون میکندم، تو گور خودم؛ گوری که عشقم با دستای خودش برام کنده بود و جسم و روحمو به آغوش خاک سپرده بود. "میتونم کاری کن...