میو
روز هفدهم، هجدهم و نوزدهم به تعمیر هواپیما و تلاش بیوقفه گذشت اما نتیجه یکسان بود، همیشه یه جای کار میلنگید و وقت کم میاوردیم و باز هم روز تکراری سر و کلش پیدا میشد.
راستش دیگه امیدی به درست شدن اون هواپیمای درب و داغون نداشتم از اولشم معلوم بود تک و تنها و بدون تجهیزات نمیتونیم اون هیولای غول پیکر و درست کنیم.
بیستمون روز بود وجزیره همچنان تکرار میشد. جزیرهای که به طرز وحشتناکی احساس میکردم جون داره. نمیدونم با ما سر جنگ داشت یا نه ولی احساس میکنم یه چیزی ما رو اینجا نگه داشته بود و نمیخواست بریم بیرون. جزیره رو ذهنمون تأثیر گذاشته بود و گاهی فکر بیرون رفتن ازش به کلی از سرمون پرت میشد. وگرنه چه دلیل دیگهای داشت که به جای تعمیر هواپیما و گشتن دنبال راهی برای فرار بیایم تو ساحل و بدوییم...
نمیدونم شایدم داشتیم وقت کشی میکردیم. مسئلهی عجیب اینجا بود که گالف انگار دیگه اونقدرام از آب و دریا نمیترسید سه روز پیش توی قایق داشت از ترس افتادن تو آب میلرزید اما الان حتی داوطلبانه داخل آب میپرید و براش مهم نبود خیس بشه. میخندیدیم و دور ساحل دنبال هم میکردیم؛ بیخیال از اتفاقاتی که برامون افتاده بود و موقعیتی که توش گیر کرده بودیم.
شلوارش خیس شده بود واسه همین درش آورده بود.
این قشنگترین منظرهای بود که جلوی چشمام میدیدم.
با اون پاهای بلند و خوش تراشش که خیس شده بودن و آب ازشون میچکید، روی ماسهها میدویید و رونای نرم و گوشتیش به شدت گاز گرفتنی به نظر میرسیدن.
بلاخره بهش رسیدم و بغلش کردم. از روی زمین بلندش کردم و دور خودمش چرخوندمش اما تعادلمو از دست دادم و هر دو روی شن و ماسهها افتادیم.
نفس نفس زدنامون بین صدای خندههامون گم میشد.
دراز کشیدیم و سرامون رو به روی هم بود.
دست راستمو روی گونش گذاشتم و نوازشش کردم. توی چشماش غرق شده بودم و به این فکر میکردم که احتمالا دارم رویا میبینم اینا همش توهمه. چطور ممکنه پسر به این خوشگلی که چند ماهی میشه دوسش دارم حالا مال من شده باشه و کنارش دراز کشیده باشم."گالف میدونی، من و تو تنهای تنها تو این جزیره، یا بهتره بگم تو این تکرار فرو رفتیم ولی این شیرینترین تکرار دنیاست چون داره با تو میگذره؛ اگه تو کنارم باشی دیگه واسم مهم نیست روزام تکراری باشن یا نه. حتی اگه مجبور باشیم تا آخر عمرمون اینجا بمونیم واسم اهمیتی نداره من فقط تو رو میخوام."
اون لحظه واقعا برام اهمیتی نداشت... این پسر داشت باهام چی کار میکرد که حاضر بودم تا آخر عمرم همینجا و دور از همه تعلقات توی شهر بمونم؟
کار گالف بود یا جزیره؟
![](https://img.wattpad.com/cover/260787545-288-k826528.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Fly 🔞 پرواز ✈ (completed)
Fanfictionپرواز؛ جزیره ⃤✈️ سیاهی تنها چیزی بود که میدیدم. هنوزم تو گور خودم بودم. سرد و تاریک بدون هیچ هوایی. داشتم میمردم مگه نه؟ داشتم جون میکندم، تو گور خودم؛ گوری که عشقم با دستای خودش برام کنده بود و جسم و روحمو به آغوش خاک سپرده بود. "میتونم کاری کن...