-"دلم...برات...تنگ...میشهههه"
مثل بچه ها نق زد و پاهاشو به زمین کوبید تا قانعش کنه ولی فایده نداشت
از شونه هاش گرفت و اون رو سمت ورودی دربار هل داد
-"بعد جلسه امروز میبینمت..باید روز هایی که نوبتته مثل پادشاه رفتار کنی یون..همه دارن نگاهمون میکنن"
چشم هاشو چرخوند و دست یونگی رو پس زد
-"از باغ بیرون نمیری..فهمیدی؟"
-"باشهه..شیطونی نکن و زود بیا"
براش بوس پروازی فرستاد و همراه با سو سمت دیگه ای از قصر رفت که برای یون قابل دیدن نبود
-"سرورم؟"
از تلاش برای دیدن یونگی ایستاد و سمت مرد پشت سرش چرخید
-"خواجه اعظیم..یکم دیگه.."
-"نه سرورم..میخواستم ازتون تشکر کنم"
چروک های صورتش با لبخند تغییر شکل دادن و مهربون ترش کردن..با وجود درد زانو و کمری که یون ازش با خبر بود تعظیم کرد و جلوش زانو زد
-"ملکه مرحوم ارزو داشتن شما و شاهزاده یونگی رو سالم و خوشحال کنار هم ببینن..قبل از رفتنشون به اون سفر از من درخواست کردن حواسم بیشتر بهتون باشه و راهنماییتون کنم.."
خم شد و بهش کمک کرد بلند بشه..مهم نبود چقدر ازش بخواد این کارو نکنه..یون اون مرد رو دوست داشت..
-"شما همیشه برای من معلم و پدر بودید.."
ضربه های ارومی به دست یون زد و صورتشو با دو دست چروکیده ش قاب گرفت
-"تو سال های خدمتم هیچوقت ارزوی داشتن فرزند نکردم..منو ببخشید سرورم اما شما همیشه جای پسرم بودید و هستید،حالا که مدت زیادی به مرگم نمونده میخوام اجازه بدید از قصر برم..."
-"خودتون گفتید من پسرتونم..حالا میخواید تنهام بزارید؟"
-"اگر قبل از اومدن شاهزاده یونگی بود همچین درخواستی نمیکردم سرورم اما شما حالا تنها نیستید.."
سال ها فراتر از وظایفش بهش خدمت کرده بود..میدونست اون مرد چقدر صادقه..لبخند زورکی زد و یکی دیگه از خواجه های مخصوصشو صدا کرد تا پیرمردو همراهی کنه
-"به مشاور اعظم بگو همین الان بیاد..باید دستور مهمیو بدم!"
با رفتن ندیمه برگشت و ادامه داد
-"دستور میدم یکی از خونه های نزدیک به قصرو بهتون بدن و همه ی امکانات رافاهیتونو فراهم کنن..چندتا از ندیمه های ماهر رو هم همراهتون میفرستم تا به خوبی زندگی کنید....پدر..."
لبخند زد و به مرد تعظیم کرد
-"از لطفتون سپاسگذارم سرورم..."
-"حتما بهتون سر میزنم...خوب غذا بخورید و استراحت کنید"
***
بوی چمن های تازه..آفتاب قبل از ظهری که از سرمای هوا کم میکرد و درخت های درحال جوانه زدن
بهار نزدیک بود
انقدر زیاد که دیگه برف های کمی به چشم میخورد
سرمای هوا انقدر کم شده بود که بتونن بدون غر زدن بیرون بمونن
-"تموم نشد؟"
نیم نگاهی به سو انداخت و قلمشو عوض کرد
-"داری حواسمو پرت میکنی"
نگاهی چپی بهش انداخت و غلاف شمشیرشو تکیه گاهش کرد
-"پاهام واقعا درد گرفته سرورم.."
میدونست ایستادن توی اون حالت برای مدت طولانی چقدر ازاردهنده است اما به اذیت کردن ان محافظ اخمو می ارزید!
بدون این که توجهی بکنه حواسشو به نقاشیش داد و جوابی نداد
نیم ساعت بعد وقتی طرحش کامل شده بود کاغذ رو بالا گرفت و به سو که با التماس بهش خیره بود نشون داد
-"تموم شد.."
محافظ به محض برداشتن اولین قدم زمین خورد و از درد نالید
-"خوشگل...آخ"
بلند شد و با گرفتن زیر بغل سو کمکش کرد بایسته
-"حالت خوبه؟"
-"فقط پاهام گرفته..."
به ندیمه هایی که با فاصله ازشون ایستاده بودن اشاره کرد و تا کمکش کنن
-"برو استراحت کن"
-"اما.."
دوباره پشت میزش برگشت
-"سریع تر ببریدش"
قلموشو برداشت و با برداشتن کاغذ دیگه ای به طرح بعدیش فکر کرد
گرمای خورشید مستقیما به صورتش میخورد بهترین زاویه برای فکر کردن بود..اون اشعه های طلایی اشنا بودن
باید یون رو میکشید..این چیزی بود که تو ذهنش می چرخید تا این که جریانی نامرعی مثل سیخ توی سرش فرو رفت..انقدر دردناک بود که قلمو از دستش روی کاغذ افتاد و کثیفش کرد
درد شدیدتر شد و شوک لحظه ایش به حدی زیاد شد که خیس شدن گوش چپشو حس کنه و بعد از اون قطراتی که کاغذ سفیدشو قرمز رنگ میکردن ببینه..انگار کسی بهش اسیب زده بود...
***
-"به لطف شما سرورم ما تونستیم...."
تمام حواسش به جلسه وزرا بود تا به خوبی تمومش کنه ولی از یک جایی به بعد جریانی نامرعی مثل سیخ توی سرش فرو رفت..انقدر دردناک که صدای زنگ مانندی مانع شنیده شدن هر چیز دیگه ای شد
-"سرورم...سرورم..."
از درد ناگهانیش روی زانو هاش افتاد و مشتشو به زمین سنگی کوبید
-"یکی کمک بیاره...پادشاه.."
خیسی که از گوش راستش بیرون خزید دردناک بود ولی اون لحظه ذهنش پیش برادر همسانش بود...یونگی هم همراه اون درد میکشید و اگر اون هم..
-"یونگی...برید دنبال...اون..."
حتی اگر همه ی ارتش رو میفرستاد نمیتونست اروم بگیره..
وزرا رو کنار زد و با وجود دردی که درحال فلج کردنش بود سمت باغ پشتی دویید
***
دستشو روی گوشش کشید و از جاش بلند شد
زن سیاهپوشی که جلوش ایستاده بود اشنا به نظر می اومد..
با حرکت شمشیر دختر قبل از این که انرژی بیرون اومده ازش بهش برخورد کنه ساعد هاشو به شکل ضربدر به هم کوبید
سپر محافظش نیرو رو پس زد ولی هنوز درد داشت..برای زمین نخوردن چند قدم عقب رفت و هردو خنجرشو با کشیدن دستش روی هوا ظاهر کرد..گارد گرفت و نگاهی به سر تا پاش انداخت
-"اوه..مگه تو همون همزاد خورشید نیستی؟..انقدر ضعیفی که کشتنت برام راحت تر خوردنِ آبه!"
از کاغذ و لوازم نقاشیش رد شد و تو فاصله ی نزدیک تری از دختر ایستاد
-"کی فرستادتت؟"
-"من خودم برای کشتنت اومدم!"
با پایین اومدن روبندی که تا زیر چشم های دختر بود تونست به یاد بیاره اون کیه..قبلا توی معبد میچا دیده بودش
-"پس تو هم از سگ های میچایی"
-"حد خودتو بدون حرومزاده..تو فقط اسباب بازی جدید یونی"
-"اوه واقعا؟"
خنجرشو سمت دختر نشونه گرفت
-"جوابتو بعد از جدا کردن سرت میگیری هرزه!"
دختر شمشیرشو به حالت نمایشی تاب داد
-"تو ماهی..اما ضعیف تر از یونی..بازی کردن باهات باید لذت بخش باشه!"
***
ضربات وحشیانه ی قلبش با هر قدم تندتر میشد
دیدن یونگیی که ایستاده و خبر این که حالش خوبه میداد..همینطور بود تا قبل از این که فرد سیاهپوش جلوشو ببینه
شمشیرشو ظاهر کرد و دویید..قبل از این که بتونه بهشون برسه با برخورد به دیوار محافظی که یونگی دور خودش و اون دختر کشیده بود زمین افتاد
-"این لعنتیو بردارررررر.."
شمشیرشو چندین بار به دیوار نامرئی کوبید..فایده نداشت...کف دست هاشو روی دیوار گذاشت تا بتونه از بین ببرتش اما باز هم نتونست
هیچکدوم از وِرد ها و جادو هاش جواب ندادن..
صدا زدن هاش..فریاد هاش فاییده ای نداشت...دردی که از خراش گرفتن شونه ی یونگی روی بازوش افتاد رو حس کرد..حتی گرمای خونی که از زخم همسان روی بازوی خودش بیرون خزید رو
اما دردناکتر از دیدن جفتش که عقب نشینی کرد و یکی از خنجر هاشو از دست داد نبود
برای دفاع از خودش در برابر ضربه ی دوباره ی اون زن تنها خنجرشو سپر کرد که از شدت ضربه بعدیش روی زمین افتاد
-"یونگیییییییی.."
با همه ی قدرتش به دیوار ضربه زد و بالاخره رد شد
درست لحظه ای که شمشیر زن اماده فرو رفتن توی چشم راست یونگی بود از پشت گرفتش و شمشیرشو تو کمرش فرو کرد
یونگی هم از جا بلند شد و خنجرشو توی سینه ی زن فرو کرد
شمشیر جادویی از دستش افتاد و به دود سیاه رنگی تبدیل شد درون شمشیر فرو رفت
با ضعف روی زمین افتاد ولی دست های یون زودتر گرفتنش
-"اون.."
-"رئیس محافظ های میچا بود..نمیزارم اون هرزه زنده بمونه!"
-"من هم میام"
با اخم سرشو به دوطرف تکون داد..امکان نداشت حالا که انقدر خسته بود اجازه بده همراهش بیاد
-"حتی فکرشم نکن...زخمی شدی"
-"یکجوری میگی انگار من تنها کسی هستم که زخمی شده!"
از بغل یون بیرون اومد و هردو خنجرشو برداشت
-"میچا دلیل غم های ماست..دلیل مرگ مادرمون..دلیل نفرت پدرمون..دلیل بچگیی و جدایی که بعد از25سال عذاب به پایان رسید..یا با من نابودش کن یا برای همیشه میرم جایی که هیچوقت پیدام نکنی!"
لحن صداش انقد قاطع بود که راه دیگه ای نزاره
شمشیرشو برداشت و کنار یونگی ایستاد
با این که حس بدی داشت..باهم انجامش میدادن...
-"تنها راه نابودی اون بیرون کشیدن قلبش و انداختنش توی اتیشه..جدا کردن سرش هم خوبه"
چونشو گرفت و لب هاشو کوتاه بوسید
-"اسیب نبین.."
***
همه ی موهای بلندشو بالای سرش جمع کرد و به محکم ترین حالت ممکن بست
-"بیاید اینجا کوچولوها...فکر کردید میتونید نابودم کنید؟"
به محض برگشتنش ایینه خورد شد..پوزخند زد و به ندیمه ش اشاره کرد
-"نمیخوام هیچکدومتون توی ساختمون معبد باشید..برید بیرون و تا زمانی که بهتون نگفتم داخل نیاید"
-"بله بانو.."
حالا تنها بود..بدون هیچ موجود اضافه ای
چوب دستیشو گرفت و روی صندلی مخصوصش نشست
جایی که دید کامل به ورودی معبد داشت
چند دقیقه بعد
وقتی جام طلاییش از خون خالی شد نوری که از ورودی معبد به داخل تابیده میشد با ورود دو پادشاه همسان شکافته شد
پوزخند زد و جام توی دستش مثل خاک روی زمین ریخته شد
-"امروز حسابی سرگرم میشم!"
با صدای بلندی گفت و پوزخندش عمیق تر شد
یون-"اومدم بفرستمت اون دنیا..وقتشه از تخت پادشاهیت پایین بیای!"
میچا-"فعلا میخوام باهاتون بازی کنم بچه ها..وقتی از مرحله هایی که براتون اماده کردم رد بشید باهم حرف میزنیم!"
زمین زیر پاشون شروع به لرزیدن کرد..سنگ زیر پای یونگی ناگهان فرو ریخت...اگر یون از دستش نمیگرفته بود درون مایع مذابی که زیر پاهاش جاری شده بود می افتاد
-"دارمت..!"
یون گفت و بالا کشیدش..زمین سنگ فرش معبد به سه قسمت تقسیم شده بود و فقط پل باریکی که جایگاه میچا می رسید باقی مونده بود..دوطرف پل دره ی عمیقی شکل گرفته بود..انقدر بلند که حتی نگاه کردن بهش هم ترسناک بود
-"پاهاتو جای پای من بزار"
با حرکت سر یونگی شمشیرشو جلو گرفت و پاشو روی پل گذاشت ولی با شکل گرفتن موجودات سنگیی جلوش نتونست قدم دیگه ای برداره
موجوداتی به شکل انسان ولی از جنس سنگ...
-"اون هرزه حسابی آماده شده"
-"خروجی بسته شده یون"
نگاهشو از جلوش گرفت و برگشت
-"مبارزه ی همسانو یادته؟یک بدن و دو روح.."
-"این چه ربطی به این معبد کوفتی داره؟"
با دست چپش دست راست یونگی رو گرفت و انگشت هاشون رو به هم گره زد
-"به پل نگاه کن..تنها راه رفتنمون یکی شدنه.."
-"اما تو ضعیف شدی یون..بخاطر من.."
-"فقط بیا انجامش بدیم!"
با دست دیگه ش از گردن یونگی گرفت
-"تو چشمی و من بدن"
-"بدون اگر فقط یک خراش کوچیک برداری کونتو پاره میکنم عوضی!"
با دست ازادش از شونه ی یون گرفت..وزنشو روی اون انداخت و به محض پریدنش،لگد محکمی به اولین مجسمه ی سنگی زد و خردش کرد
-"نشد من یک چیزی بگم و تو بگی چشمم"
-"فقط خفه شو عوضی!"
با پشتش ضربه ای به یون زد و به محض پریدن یون از بالای سرش با لگد اون رو سمت مجسمه ها انداخت
-"حس میکنم کمرم له شده.."
سمتش دویید...دستشو گرفت و بالا کشیدش
-"هوف..نزدیک بود بی شوهر بشم.."
-"چی....؟"
بدون جواب دادن به موطلایی دو مجسمه ی دیگه که حالا پشت سرش بودن هم ترکوند و سمت بعدی ها دویید
-"دهنتو ببند و کون گشادتو تکون بده یون!"
-"گربه ی عوضییی"
تعدا مجسمه ها با شکستن هر یکی از اون ها اضافه میشد
از نابودی هرکدومشون مجسمه های دیگه ای شکل میگرفتن ولی نابودیشون غیر ممکن نبود
دو مرد
دو پادشاه
دوقلو های ماه و خورشید
میشکوندن...مجسمه هایی که نماد ستون های فرو ریخته ی معبد شیطان بودن
سرباز های میچا
قدم به قدم..لحظه به لحظه
و در نهایت با شکوندن پل ورودی راه ورودشونو قطع کردن
میچا منتظرشون بود..چوب دستیشو تاب میداد و با پوزخند به دو برادر نگاه میکرد
-"حتی اگر تمام زندگیتون هم بدید نمیتونید منو نابود کنید"
یونگی-"و اگر انجامش بدیم؟"
میچا-"نابود میشید"
یون-"داری برای زنده موندن چرند میگی!!!"
سمت میچا حمله کرد و شمشیرشو به چوب دستیش کوبید
میچا-"من مادرت بودم یون..من بزرگت کردم..من بهت اموزش دادم..من کسی بودم که بهت یاد دادم شمشیر دستت بگیری!"
بالاخره خراش عمیقی روی شونه ش انداخت و با بیرون اومدن خونش که به سیاهی جوهر بود از حرکت ایستاد
-"لعنت به تو و اموزش هات..لعنت به مادری کردنت..ازت متنفرم..متنفرم میچااا.."
یونگی رو کنار زد و با کوبیدن چوب دستیش به پیشونی یون بیهوشش کرد
-"من تربیتش کرده بودم!اون حاصل زحمت هام بود!اون با ارزش ترین چیزی بود که ساختم!"
نگاهشو از جسم بیهوش یون گرفت و برگشت
-"تو..تو همه ی زحماتمو به باد دادی..!!"
حالا که یون اسیب دیده بود جنیدن با همزادش اسون بود
یونگی هم احساس گیجی میکرد
انگار توی اب شناور بود..به سختی صدا هارو میشنید و نفس کشیدن براش سخت بود
دست میچارو قبل از این که سینه ش برخورد کنه ندید و چند متر عقب تر افتاد
خونه پر شده درون دهنشو عق زد و سرشو به زمین سنگی تکیه داد..بالاخره از اون توهم اب مانند بیرون اومده بود
درد داشت..خیلی زیاد ولی اهمیتی نداشت تا وقتی که یون رو نمیدید
اون عجوزه چطور میتونست انقدر قوی و قدرتمند باشه؟
-"یون.."
خنجرشو برداشت ولی پاهاش جونی برای بلند شدن نداشتن...
یون نباید اسیب می دید..نباید..اما چرا موهاش تو چنگ میچا بود و چشم هاش..چرا اون ها بسته بودن..
-"یون.."
با ته مونده ی قدرتش بلند شد ولی با لگد دوباره ی میچا زمین افتاد
-"یون.."
-"چقدر پست...چقدر حقیر...اینطوری میخواستی منو بکشی؟"
همونطور که از موهای یون گرفته بود سر بیهوششو تکون داد
-"ببینش...اون عروسک خوشگل منه!هروقت که من بخوام بیدار میشه و هر وقتی که من بخوام میمیره!"
-"یون..مال منه...اون.."
-"مال تو؟؟"
خنده ی بلندش معبدو پر کرد..انگار چیزی خنده دار تر از این به عمرش نشنیده بود
-"توی 26سال عمرت چیزی داشتی مال خودت باشه؟تو یک گدایی که هیچی نداره..یون؟..اون مال منه!از روزی که به دنیا اومد تا روزی که بمیره!پیش خودت فکر کردی به این راحتی ها میتونی داشته باشیش؟"
چشم هاشو بست و قدرتشو جمع کرد
صدای یون تو ذهنش بود..حتی اگر الان بیهوش بود میتونست به راحتی بشنودش
"ارزوم بود موهام مثل تو سیاه باشه..."
"خیلی خوشگلی یونگیا.."
"دوستت دارم..تنهام نزار..بدون تو نمیتونم"
"ارزوم بود پیدات کنم تا برادرم باشی..اما عاشقت شدم.."
"حتی اگر ازم متنفر بشی بازهم عاشقتم یونگی.."
"پادشاه من.."
تکه سنگی که زیر پاش بود سمت صورت میچا پرتاب کرد که درست به بینیش خورد
با ازاد شدن یون و افتادنش روی میچا پرید و پشتشو به زمین کوبید
-"یون مال منه!من!!!"
مشت های پشت سر همشو به صورتش کوبید و با محو شدن پوست میچا زیر خون سیاه رنگش نفس کشید..عجیب بود نه؟
مثل تمام وجودش عجیب بود..خونش مثل جوهر سیاه بود..
سیاه و چندش..بوی لاشه های پوسیده رو میداد
از یقه ی لباسش گرفت و سرشو لبه ی پرتگاهی که درون معبد به وجود اومده بود گذاشت
دوباره روی سینه ش نشست..
-"تو برای منافع خودت همه چیزو نابود کردی...پدرم رو..مادرم رو...تو دلیل جدایی من و یونی..تو دلیل رنج و سختی تمام عمر مایی میچا..دیگه جایی توی این دنیا نداری.."
خنجرشو روی گردن میچا گذاشت ولی قبل از این که بتونه سرشو ببره دست خونیش بالا اومد
-"یون..من عاشقش بودم.."
-"به اندازه ی من؟به اندازه ی مادرم؟؟"
با وجود نفس های نصفه ش خندید
-"به اندازه ی خودم..فکر میکنی..با مردن من...همه چیز تموم میشه..؟"
یقه ی یونگی رو گرفت و سرشو پایین کشید
-"بهش نگاه کن.."
سرشو سمت پسر بیهوش کج کرد و با پوزخند نصفه ش ادامه داد
-"بعد از مردن من..اون دیگه کسی که عاشقشی نخواهد بود..به موجودی تبدیل میشه که برای کشتنش لحظه شماری میکنی!"
-"من هیچوقت نمیکشمش!!"
شونه هاشو گرفت و زمین کوبیدش
اگر گول میخورد حتما خودش و یون می باختن
-"به خودت بیا یونگی..میخوای منو بکشی به قیمت از دست دادن یون؟؟"
-"میکشمت..به قیمت گرفتن انتقام یون!"
خنجرشو کشید و سرشو گوش تا گوش برید
از سر بیجون با موهای بلندش پایین دره افتاد و بعد از اون بدنش مثل دود سیاه رنگی به دنبالش
فقط لباس هاش مونده بود
خنجرشو رها کرد و کنار یون دراز کشید
چشم هاش بسته بود..موهای طلاییش بیشتر از همیشه می درخشید
-"تمومش کردم..بخاطر تو..تمومش کردم.."_____________________________________
فقط چهارپارت دیگه تا بسته شدن پروندهی پادشاه مونده
میدونید دیگه :)؟
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎
Fanfiction༺ 𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? ༻ "پادشاه کیه؟" 𝑦𝑜𝑜𝑛𝑔𝑖 ⌇ 𝑦𝑜𝑜𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑠𝑡 , 𝑆𝑚𝑎𝑡 , 𝑤𝒉𝑖𝑐𝒉 , 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 +میخوای پادشاهت بشم گرگ کوچولو؟ -میشه تو بغلت بخوابم؟ ... -میدونی عشق چیه؟ +من میخوام تو بغل برادرم بخوابم..لمسش کنم...ببوسمش...