3.

2.3K 461 63
                                    

-"تموم شد"

میچا بند هانبوکشو بست و عقب رفت

جلوی ایینه ی اتاقش ایستاد و به خودش نگاه کرد

-"من خیلی زیبام...چطور همه ازم میترسن؟"

-"چهره ی زیبا دلیل بر ترسیدنشون نیست..قدرتت باعث میشه فرار کنن"

سمت پیشگو برگشت و دستشو روی موهاش کشید
-"پس چرا تو نمیترسی؟"

میچا لبخند زد و بغلش کرد..سرشو روی سینه ی یون گذاشت و چشم هاشو بست

-"توی آب دیدم که اگر پدرتو نکشی یه ببر بهت حمله میکنه..مراقب خودت باش"

-"اگر قرار بود ببر برنده باشه شیر سلطان جنگل نمی شد بانو میچا"

از پیشگو فاصله گرفت و همونطور که دستشو روی هوا تکون میداد بهش گفت

-"با پوست ببر برمیگردم"

روی اسب قهوه ای رنگش پرید و سمت دروازه ی قصر..جایی که پدرش و چند محافظ منتظر ایستاده بودن رفت

-"افتخار بزرگیه که با شما به شکا میرم پدر"

وقتی دروازه ها باز شدن پاهاشو به شکم اسبش زد و همراه با بقیه حرکت کرد

نیشخندشو خورد و به مردمی که با بیرون اومدنشون جمع شدن نگاه کرد

-"شکار باید لذت بخش باشه"


تیر و کمانشو تو دستش گرفت و جلو تر از بقیه رفت

-"شما همینجا بمونید و کمپ بزنید"

جلوی پدرش نمایشی تعظیم کرد

-"بهم افتخار همراهی نمیدید سرورم؟"

پادشاه نگاه مرددی به سرباز هایی که مشغول بودن انداخت و با گرفتن شمشیر و تیر و کمانش راه افتاد
از میون درخت ها به جایی که محل شکار بود رفتن
پادشاه تیر و کمانشو در اورد و تو یهک حرکت یهویی یون رو نشانه گرفت

پوزخند پرنگی زد و روی تخته سنگی که خزه بسته بود نشست

-"میخوای منو بکشی؟"

پادشاه با چشم های ریز شده قلب پسرشو نشونه گرفت

-"مگه تو برای همین منو به اینجا نکشوندی پسر؟"
تکیشو از تخته سنگ گرفت و با قدم های اروم سمت پدرش رفت

-"چرا؟...من که عجله ای برای پادشاه شدن ندارم...به موقه اش که شما مردین من هم به مقامم میرسم"

پادشاه عقب تر رفت و تیر و کمانشو محکم تر گرفت

-"برو عقب...اگر جلو بیای واقعا میزنمت یون"

-"یون...یون نکن...یون برو...یون نحسه...یون نجسه...یون گناهکاره..یون شیطانه...یون پسر پادشاه نیست..یون یه نفرینه....خسته نشدی؟"

با هر قدمی که پدرش عقب بر می داشت اون بهش نزدیک می شد و انقدر تکرارش کرد تا تنها فاصله ی بینشون شد کمانی که دست پدرش بود

𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎Where stories live. Discover now