21.

1.8K 401 74
                                    

نگاهشو از تخت بهم ریخته ش گرفت و به ندیمه ی مخصوصش که با سر پایین افتاده جلوش ایستاده بود داد

-"غذا خورد؟"

-"خیر سرورم..اجازه ی ورود به ندادن"

-"برو بیرون"

بدون این که منتظر حرف یا حرکتی از ندیمه باشه دیواری که در ورودی به اتاق مخفی بود ایستاد و دستشو رو هوا کشید و باز نشدن در اخم هاشو بیشتر توهم برد...یک وقت هایی مثل الان از این که کنترل جادو رو به یونگی یاد داده بود پشیمون میشد

رگه های مشکی رنگی که جادوش بودن از دستش بیرون اومدن و وارد دیوار شدن..چندثانیه طول کشید تا دیوار محو بشه و اتاق بهم ریخته جلوی چشم هاش ظاهر شد

نگاهش انقدر میون اون شلوغی و کاغذ های مچاله شده گشت تا جسم جمع شده توی لحاف سفید رنگو پیدا کنه..گوشه ی اتاق تو خودش جمع شده بود و تکون خفیفی که نشون از نفس کشیدنش بود به یون فهموند حالش خوبه

قدم هاش کنار یونگی متوقف شد..نمیدونست باید چی بگه یا چه کاری انجام بده..از غریضه ش پیروی کرد..دراز کشید و بغلش کرد و گرمایی که دلتنگش بود به خودش کشید

-"دلم برات تنگ شده.."

یونگی تکون نخورد ولی صدای نفس های ارومشو میشنید و نمیتونست جلوی این حس که بهش میگفت گوش میده بگیره

-"این دوری کردن هات قلبمو به درد میاره.."

تکون ارومی خورد و بدنشو عقب کشید

-"برو بیرون.."

از شنیدن صدای گرفته و ارومش لبخند نصفه ای زد و لحافو کنار داد

-"پاشو دیگه"

دست یون رو پس زد و بیشتر خودشو عقب کشید

-"گفتم برو بیرون..یون.."

لب هاشو به هم فشار داد و نشست..دیگه تنها ناراحت نبود..میشد گفت عصبی بودن هم قاطی احساس هاش شد

-"سه روز گذشته یونگی...چرا زندانی کردن خودتو تموم نمیکنی؟...شب ها صداتو میشنوم!..میشنوم که گریه میکنی!..انقدر برات سخته که برادر من باشی؟"

تکیشو به دیوار داد و لحافشو تو مشتش گرفت

-"تمومش کن یون...تو حتی نمیدونی من چطور بزرگ شدم..چطور25سال بین گیسانگ ها زندگی کردم وقتی که همه حرومزاده صدام میکردن...تو..."

-"نه..کسی که باید تمومش کنه تویی!"

مدت ها از اخرین باری که اینطور عصبی شده بود میگذشت...از اخرین باری که کنترلشو از دست داده بود

ضربان قلبش انقدر محکم شده بود که نفسش بند بیاد

حاله ی سیاه رنگی از پشتش بیرون اومد و همه ی اتاق کوچیک یونگیو دربَر گرفت

𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎Where stories live. Discover now