از در پشتی چایخانه داخل رفت بی توجه به گیسانگه هایی که خیره و متعجب نگاهش میکردن از بینشون رد شد
دریچه ی زیر زمینو باز کرد و از پله هاش پایین رفت..بین ستون های چوبی گذشت و به جایی که اتاقش بود رسید
روی تشکش افتاد و دستشو روی باند دور چشمش کشید
-"لعنت بهش.."
باندو در اورد و ایینه رو جلوی صورتش گرفت...با دیدن اون زخم لعنتی لبشو گاز گرفت و ایینه رو کنار انداخت
-"اگر یه رد کوچیک ازش بمونه میتونم با ارایش محوش کنم...شاید اونقدر ها هم نشون نده...اییشششش.."
با صدای باز شدن دریچه ی زیر زمین ملحفشو روی سرش کشید و مخفی شد
صدای قدم های کسی که سمتش می اومدو می شنید ولی حتی تکون هم نخورد و همونطور موند تا بالاخره ملحفه از روی سرش کشیده شد و مجبور شد به زنی که کنارش نشست نگاه کنه
-"گیسانگه ها میگفتن صورتتو بستی...ببینمت"
دستشو پس زد و با ارنجش صورتشو پوشوند
-"نه...چیزی نیست"
-"اگر چیزی نیست پس مشکلی نداره ببینمت..پاشو"
-"نمیخوام...برو بیرون"
زن باد بزرنشو روی شکم و پهلوی یونگی کوبید و بالاخره مجبورش کرد بلند بشه
با دیدن صورتش جیغ ارومی کشید و دوطرف صورت یونگیو گرفت و از نزدیک به زخمش نگاه کرد
-"صورتت...کی همچین بلایی سرت اورده؟...دعوا کردی؟..کار کی بوده یونگی!؟"
-"من خوبم...یهویی شد"
-"یعنی چی یهویی شد...با این صورت چطوری بفرستمت پیش مشتری ها؟..ببین چه به روز صورت قشنگت اوردی!!"
لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت
-"میگی کی به این روز انداختت یا نه!؟"
-"گفتم که کسی نکرده اُما..مثل سری های قبل که بی دلیل زخمی می شدم بود"
زن خواست چیز دیگه ای اما به سرفه افتاد و دستمال سفیدشو جلوی دهنش گرفت
-"من که گفتم چیزی نیست اُماا...مگه طبیب نگفت نباید حرص بخوری.."
زن دستشو بالا برد تا سیلی به یونگی بزنه ولی دوباره سرفه افتاد و دستمال توی دستش با خون گلوش قرمز شدی
-"اُماااا...مینهیییی...نوناااااا...اُما حالش بد شدهههه...ماماننن"
طولی نکشید تا گیسانگه ها بیان به زیر زمین
بدن بیحال زنو با خودشو بالا بردنش به یونگی گفتن بره دنبال طبیب
حال مادر خوندش خوب به نظر نمی رسید..
***
دست میچارو گرفت و نزاشت بیشتر اون پارچه ی خیسو روی زخمش بکشه
-"بزار خوب تمیزش کنم"
-"نمیخواد"
میچا دستمال نم دارو توی کاسه برگردوند...هانبوک مشکی رنگی که تن یون بود از هم باز کرد و گستاخانه دستشو روی بالاتنه ی سفید شاهزاده کشید..روی پاش نشست و سرشو روی شونه اش تکیه داد
-"بهت گفتم مراقب خودت باش...میخواستی من بمیرم؟"
-"اگر به این راحتی ها می مردی خیلی وقت پیش جسدتو سوزونده بودن"
نیشخندی زد
-"فقط یه خراش کوچیکه..حتی درد هم نداره"
-"خراش کوچیک؟...حتی اگر خوب هم بشه جای زخمش می مونه..به اندازهی کافی بخاطر رنگ موهات در موردت حرف میزنن خراش بدترش میکنه..اگر درباری ها همینو برای پایین کشیدنت بهانه کنن چی؟"
شونه ای بالا انداخت و به پشت دراز کشید
-"در هر صورت من منفور و ترسناکم"
پیشگو زبونشو روی گردن شاهزاده کشید و شاه رگشو بوسید
-"میتونم با جادو درمانش کنم...به حالت قبلش برمیگرده"
خواست بلند بشه که دستش کشیده شد و دوباره تو بغل یون افتاد
-" نمیخوام... خیلی هم جذابم میکنه...نمیخوام از دستش بدم"
پیشگو روی شکمش نشست و همونطور که نگاه شاهزاده بهش بود مشغول باز کردن کت کوتاه هانبوکش شد
-"چرا پادشاهو نکشتی؟"
سینه های بزرگشو بیرون انداخت و به شاهزاده نشون داد
-"منتظر شنیدن خبر مرگ اون پیر خرفت بودم"
یون دستشو روی سینه های میچا کشید و نوکشو کشید
-"اون هنوز برای مردن وقت داره"
-"توی خون دیدم به زودی می کشیش..خیلی عصبی به نظر می اومدی"
بلند شد و به دنبال خودش شاهزاده رو هم بلند کرد
سمت حوض بزرگی که قسمت پشتی معبد بود رفت
لباس های شاهزاده و خودشو دونه دونه از تنشون در اورد و توی حوض پر از خون رفت
دست هاشو سمت یون دراز کرد و لبخند دلربایی زد
-"شاهزاده ی من به انرژی نیاز داشتن.."
نگاهی به سر های بریدهی اطرفش انداخت و با دیدن سر بریده ی دختری که به نظرش اشنا می اومد اخم کرد
توی حوض خونی که عمقش تا کمرش می رسید قدم زد و جلوی پیشگو ایستاد
-"کشتن حیون ها کافی نبود که انسان هم قربانی هم کردی؟"
میچا دست خونیشو روی شونه ی یون کشید و گردنشو بوسید
-"برای سلامتیت هر کسی که مانعم باشه میکشم عشق من...حتی خودمو"
***
چند روزی از حال بَده مادر خونده اش می گذشت
زخم روی صورتش رو به درمان بود اما نشونی از بهبودی جای زخم نبود
پارچه ای که دور چشمش بسته بود محکم تر کرد و داخل رفت
کنار تشکش زانو زد و دستشو گرفت
-"اُما"
-"انگار همین دیروز بود که اوردنت اینجا..یونگی کوچولوی من"
دوباره سرفه کرد و دستمال سفیدشو جلوی دهنش گرفت
-"هیشش...نباید حرف بزنی"
مادر خونده اش دستشو گرفت و مجبورش کرد بهش گوش بده
با صدای ضعیفش گفت
-" 25سال از اون سال میگذره..تو دیگه یک مرد کامل شدی...باید بدونی.."
اخم کرد و دندون هاشو روی هم فشرد
خودش هم دلیل این فرار کردنش از گذشته رو نمیدونست اما حالا که مادر خونده اش نفس های اخرشو می کشید مجبور بود گوش بده...!؟
-"یونگیاا...وقتی 18سالم بود با یه سرباز رابطه داشتم...مرد خیلی خوبی بود...یک شب اومد اینجا و تورو بهم داد..گفت اسمت یونگیه و این اویز طلارو باید باهات نگه دارم تا بزرگ و بالغ بشی..اون میگفت تو شخص خیلی مهمی هستی و باید خوب و خردمند بزرگت کنم..باید مراقب قلب کوچیکت باشم که کثیف و پر از کینه نشه...بعد از اون بخاطر جنگ جدیدی که پادشاه درست کرده بود رفت و دیگه هرگز بر نگشت تا بگه تو بچه ی کی بودی...اما من مثل پسرم بزرگت کردم.."
اویز قدیمیو از کیسه ی قرمز رنگی که کنار بالشتش بود در اورد و به یونگی داد
-"گفت با این برادرتو پیدا میکنی...مثل جونت ازش مراقبت کن پسرم"
سرفه ی دوباره اش باعث شد گیسانگه ها داخل بیان و بیرونش کنن
زخمش میسوخت ولی بدنش به شکل عجیبی سرد بود..تا صبح جلوی اتاق راه رفت و به حرف های مادر خونده اش فکر کرد
برادر؟
شخص مهم؟
به افکارش پوزخند زد و اویزی که نمیتونست ازش چشم برداره توی کیسه برگردوند..اون فقط یک بداصل بود..حتما همینطور بوده وگرنه چرا باید اون سرباز اونجا می اوردش؟..چرا پدر و مادرش دنبال نگشته بودن؟...اگر برادری داشت حتما توی این 25 سال دنبالش می گشت و یونگیو از اونجا بیرون می اورد..
دستشو روی زخمش کشید و چشم هاشو بست
-"حتما بچه ی همون سرباز بودم..چون با اُما رابطه داشتو منو داده بهش و رفته..اره...همینطوره.."
با جیغ ناگهانی گیسانگه ها بیخیال افکار پریشونش شد و داخل اتاق دویید
-"نوناا...چیشده؟"
وقتی گریه ی گیسانگه هارو دید جلوی جسم مادر خونده اش زانو زد و دستشو روی صورتش کشید
-"اُما؟...اُ...ما...اُما پاشو...لطفا...نباید انقدر زود تنهام بزاری..اُمااااا.."سین ها و ووت ها خیلی کمه دارم نا امید میشمಥ‿ಥ
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎
Fanfiction༺ 𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? ༻ "پادشاه کیه؟" 𝑦𝑜𝑜𝑛𝑔𝑖 ⌇ 𝑦𝑜𝑜𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑠𝑡 , 𝑆𝑚𝑎𝑡 , 𝑤𝒉𝑖𝑐𝒉 , 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 +میخوای پادشاهت بشم گرگ کوچولو؟ -میشه تو بغلت بخوابم؟ ... -میدونی عشق چیه؟ +من میخوام تو بغل برادرم بخوابم..لمسش کنم...ببوسمش...