سلطنت..تاج و تخت..حالا یون همشونو داشت ..قدرتی که میخواست داشت اما باز هم احساس نا رضایتی میکرد
شاید نشون نمیداد اما ته قلبش حس میکرد دوستش نداره
تنها چیزی که اون بیشتر و بیشتر میخواست قدرت بود نه نشستن وسط درباری هایی که از ترس کشته شدن حتی به صورتش نگاه هم نمیکردن
مثل الان که حتی نمیدونست مرد زانو زده جلوش از چی حرف میزنه و فقط با گوی مشکی رنگ توی دستش بازی میکرد
-"سرورم؟"
نیم نگاهی به مشاورش انداخت و به تخت اش تکیه داد
-"سرورم ایشون استاد اصلی دانشگاه دولتی هستن...چه دستوری میدید؟"
-"چه خواسته ای داری؟"
مرد دست هاشو روی زمین گذاشت و سرشو پایین انداخت
-"ازتون میخوام اجازه بدید جوان های غیر اشراف هم تحصیل کنند..ما امتحان هایی طراحی کردیم تا فقط افرادی که بهره ی هوشی بیشتری دارند انتخاب کنیم"
جالب شد..از جاش بلند شد و پله های سنگیو پایین رفت
-"به نظر جالب میاد.."
-"بهتون بودجه ای که میخواید میدم و اما نه به این راحتی"
-"من و استاد های دیگه قسم میخوریم هدفمون پرورش دانشمندان پیرو سلطنت شما باشه سرورم..."
-"خوبه"
رو به مردی که پشت میز کوچیکی مشغول نوشتن بود کرد و دستشو تو هوا تکون داد
-"مجوز هایی که لازم داره بهش بده و بفرست به اتاقم"
از کنار مرد زانو زده رد شد و سمت ورودی دربار رفت
-"یادت نره که باید تعهد بدی..اگر چیزی به گوشم برسه که باب میلم نباشه سر همتونو میبرم!"
از دربار بیرون رفت و بی توجه به ندیمه اش که صداش میکرد راهشو سمت قصر ملکه کج کرد
اخرین باری که دیده بودتش به یاد نمی اورد
یون یه سنگ دل بود...کسی که همه ازش میترسیدن..چون خودش میخواست اینو نشون بده...این چیزی بود که میچا ازش ساخته بود....نمیخواست بگه گاهی دلش برای این که مادر داشته باشه تا بهش توجه کنه تنگ میشه..اما الان این حسو داشت...دلش برای مادری که از گوشه ی حیاط نگاهش میکرد تنگ شده بود
وسط حیاط نشسته بود و به دو خرگوش کوچیکی که روی پاهاش نشسته بودن غذا میداد
-"اون علاقه ای به تو نداره"
-"ازت نپرسیدم که نظر میدی"
نگاهش روی صورت ظریف مادرش قفل شد..اون شکسته بود اما هنوز هم زیبا بود..حتی یون میتونست متوجه شباهتی که داشتن بشه
-"تا کی میخوای از دور نگاهش کنی؟"
بی توجه به پیشگو جلو رفت...شاید حالا که پادشاه شده بود میتونست به مادرش نزدیک بشه
جلو رفت و کنار مادرش نشست
ملکه با دیدن مرد کنارش بچه خرگوش هاشو زیر کت بالایی هانبوکش مخفی کرد
-"نکششون...اون ها بیگناهن...نباید بمیرن"
-"من برای دیدن شما به اینجا اومدم مادر...نمیخوام بکشمشون"
ملکه نگاهی به صورت یون انداخت و خندید
-"مادر؟...همیشه ارزو داشتم بهم بگن مادر.."
یون دستشو روی گوش خرگوش طلایی رنگ کشید
-"پس من بهتون میگم مادر...اجازه دارم؟"
ملکه سرشو تکون داد
-"اگر اینو از زبون پسر هام می شنیدم خوشحال تر میشدم.."
غم توی صداش انقدر زیاد بود که یون متوجه اش بشه
باید چه رفتاری میکرد؟...برای اولین بار حس کرد هیچی نمیدونه
مشخص بود ملکه نمیشناستش چون به دستور پدرش نمیتونست به دیدنش بره
-"این ها پسر کوچولو های من هستن...هنوز بزرگ نشدن تا حرف بزنن"
ملکه خرگوش سفید رنگو بوسید
-"این پسرم یونگیه"
به خرگوشی که زیر دست یون بود اشاره کرد
-"این هم پسر موطلایی منه...یون...پیشگو گفته باید بمیره اما من نجاتش دادم"
بعد از سکوت کوتاهی که بینشون به وجود اومد ملکه به دست یون چنگ زد و تو چشم هاش خیره شد.
-"شما همون پادشاه جدید هستین درسته؟؟...میشه پسر هامو نجات بدین؟...التماستون میکنم...پیشگو اون هارو میکشه..!"
به میچا که هنوز هم گوشه ی حیاط ایستاده بود نگاه کرد و دست های مادرشو گرفت
-"اروم باشید ملکه...من پسرتونم...یون...منو به یاد نمیارید؟"
-"یون..؟"
ملکه دستشو روی گونه ی یون کشید و تو چشم هاش خیره شد
-"شاهزاده ی مو طلایی من.."
بدون این که خودش هم بدونه موج گرمی توی قلبش خزید و لب هاش به لبخند باز شد
-"بله...مدت زیادی از اخرین باری که دیدمتون میگذره مادر"
ملکه لبخند تلخی زد و یون رو بغل کرد
-"میگفتن خیلی عوض شدی...همه رو کشتی و مرد پلیدی هستی...اما با من مهربونی...چرا؟...اومدی تا من هم بکشی؟"
اخم کرد و دستشو روی موهای جوگندمی مادرش کشید
-"همچین قصدی نداشتم...فقط حس کردم میخوام تنها باشم و وقتی به خودم اومدم اینجا بودم"
-"امیدوارم یک روز منو بکشی.."
ملکه گفت و انگشتشو روی زخم چشم یون کشید
-"شما خیانتی نکردید"
ملکه خندید و گونشو بوسید
-"ارزومه یک روز کنار یونگی ببینمت...اونوقت با خیال راحت سرمو میزارم زمین"
دست های مادرشو گرفت
-"چیزی هست که از من بخواید؟"
تو چشم های درخشان ملکه خیره شد
-"هر چیزی که بخواید براتون انجام میدم..فقط کافیه اراده کنید ملکه ی من"
ملکه لبخندی زد و به کمک یون بلند شد
-"مدت زیادی از عمرم باقی نمونده...میخوام کنار اجدادم بمیرم...میشه اجازه بدید به زادگاهم برم؟"
یون برای اولین بار این حسو داشت...حس شیرینی که وقتی با مادرش حرف زد توی رگ هاش پخش می شد و نمیخواست تموم بشه ولی قول داد هر چیزی که ملکه بخواد انجام میده
پس فقط سرشو تکون داد و به ملکه کمک کرد به اقامتگاهش برگرده
-"پس خوب استراحت کنید...فردا با کاروان راهی میشید"
قبل از این که بره دستش گرفته شد و مجبور شد دوباره توی صورت مهربون ملکه نگاه کنه
-"یون....گوش نده اون ها چی میگن...تو قلب مهربونی داری پسرم..حتی اگر پدرتو کشته باشی...من ناراحت نیستم..اون مرد لایق زندگی نبود.."
تا زمانی که خوابش ببره کنارش موند و مثل باتری کل حس خوب داشتن مادرو جذب کرد
وقتی برگشت به قصرش میچا روی تختش نشسته بود و منتظرش بود
اخم هاش تو هم رفت و بی حوصله کت هانبوکشو در اورد
-"خوشم نمیاد همش جلوی چشمم باشی"
پیشگو از پشت بغلش کرد
-"چرا رفتی پیش اون هرزه؟...احساس وابستگی ضعیفت میکنه"
دست هاشو از دور کمرش باز کرد و عقب هولش داد
-"گمشو بیرون"
-"یون.."
-"نشنیدی چی گفتم؟؟؟"
از موهاش گرفت و بیرون انداختش
-"یادت نره من پادشاهم...دیدی روز تاجگذاریم چه جشنی گرفتم؟...کشتن تو برام از راه رفتن هم راحت تره...پس گمشو تا ندادم بکشنت!"
پشتشو بهش کرد تا بره ولی با حرف میچا سر جاش موند
-"تو نمیتونی منو بکشی"
خندید و سمتش برگشت
-"چرا؟...نکنه مادرمی...یا شخص مهمی هستی؟...همممم...یا شاید چون هرزه ای هستی که فقط دنبال قدرته و با یک اشاره ی کوتاه پاهاشو برام باز میکنه باید زنده نگه ات دارم؟"
میچا ترسیده بود...این یون کسی نبود که بشناسه و همین میترسوندش...
از جاش بلند شد و دست پادشاهو گرفت
-"یون...چت شده...من کسی ام که همیشه پشتت بود...بهت خدمت کردم...من عاشقتم..چرا.."
دوباره عقب هولش داد
-"نگهبان ها...بانوی پیشگورو به معبد ببرید و راه های ورودیشونو به قصر ببندید"
نگهبان ها سمتش اومدن و دست های میچارو گرفتن
میچا برای ازاد شدن از دست نگهبان ها دست و پا میزد اما فایده ای نداشت...ترسیده بود...یون کاملا عوض شده بود...
-"یون....سرورم...التماستون میکنم...ولم کنید...مگه نمیدونید من کی هستم؟...پادشاه...پادشاههههه.."
یون هیچ اهمیتی نمیداد...حالا این ایده که از شر میچا خلاص بشه خیلی بهتر به نظر می اومد ولی قبل از این که کنترل همه چیز از دستش در بره باید یه سرگرمی پیدا میکرد تا بتونه حکومت نو پایی که بنا کرده بود قوی تر کنه
لباس ساده ای پوشید و کلاهشو سرش کرد
-"منو صدا کرده بودید سرورم؟"
برگشت و با دیدن محافظش نیشخند زد
-"تو باید سو باشی.."
محافظ زانو زد و احترام گذاشت
-"من چوی سو..ارشد محافظ های گارد سلطنتی هستم سرورم"
سرش تکون داد و کفش هاشو پوشید
-"میخوام از قصر برم بیرون...میتونی ازم محافظت کنی؟...فرمانده ارتش میگفت خیلی قابل اعتمادی"
سو دنبالش راه افتاد
-"من برای محافظت از پادشاه و شاهزاده تربیت شدم سرورم...اما چیزی تا غروب افتاب نمونده...بهتر نیست چند محافظ دیگه هم انتخاب کنید؟"
نیم نگاهی بهش انداخت و از دروازه قصر رد شد
-"تو...یه زخم عین من روی صورتت داری"
با سکوت محافظ ادامه داد
-"انتخابت کردم چون نمیخواستم تنهایی برم به شهر..نمیخوام دورم شلوغ باشه"
-"سرورم...شما.."
-"من چی؟"
وارد بازار شد و جلوی یکی از دست فروش ها ایستاد
-"فکر میکردم فرد مستبد تری باشید"
یکی از چاقو های دست ساز روی میز دست فروشو برداشت و توی یک حرکت یهویی زیر گلوی سو گرفتش
-"مستبد؟....شاید..کشتنت برام تفریحه...همونطور که به گوشت خورده..اما الان من شاهزاده یون یا پادشاه نیستم...فقط کسی ام که اومده دنبال یه سرگرمی برای ادامه ی روز های سلطنت اش بگرده...پس جای حرف زدن دنبالم راه بیفت"
ترسی که توی چشم های سو بود نیشخندشو چند برابر میکرد
-"بله...سرورم"
-"میخواید اونو بخرید اقا؟"
به زن دست فروش نگاه کرد و چاقو رو سر جاش برگردوند
کلاهشو پایین کشید و راه افتاد
جلوی کتاب فروش ها و هر دست فروشی که نظرشو جلب میکرد می ایستاد ولی از هیچکدومشون خوشش نمی اومد...اون فقط دنبال سرگرمی بود که انگار قرار نبود به این اسونی ها پیدا بشه
از دختر فقیری که شیرینی میفروخت دوتا شیرینی خرید و یکیشو سمت سو انداخت
-"ممکنه سمی باشه سرورم...نباید تو معموریت چیزی بخوریم"
برای در اوردن حرص سو هم که بود شیرینیشو توی دوتا گاز بزرگ تموم کرد
-"کی اهمیت میده؟...فقط بخورش"
به قسمتی از بازار رسیده بودن که محل چایخانه ها و اقامتگاه ها بود
نفسشو فوت کرد و از میون ادم ها گذشت
-"هیچکدوم از این ها سرگرم کننده نیستن.."
-"شما دقیقا دنبال چه سرگرمی هستید سرورم؟"
-"چیزی که وقتی خسته شدم بتونم باهاش سرگرم بشم...واضح نیست؟"
نچی کرد و نگاهشو از دختر های جوانی که کنارشون رد میشدن چرخوند
-"یه زمانی رفتن به حرمسرا جذاب بود...اذییت کردن ندیمه ها حس خوبی داشت...اما حالا دیگه نمیخوام انجامشون بدم"
-"من میتونم...نظرمو بگم...سرورم؟"
دستشو به شمشیر توی دست های سو زد
-"اگر خوشم نیاد با همین تیکه تیکه ات میکنم"
سو به پادشاهی که به نظر جدی می اومد نگاه کرد و با در نظر گرفتن اتفاقاتی که توی این یک ماه اخیر افتاده بود اب دهنشو قورت داد
-"خب...به نظر من شما باید یک دوست داشته باشید سرورم...شما تقریبا با هیچ کسی صمیمی نیستید و این میتونه کمکتون کنه"
-"دوست؟...دوست چیه؟"
سو طوری که انگار موضوع خیلی جذابیه توضیح داد
-"دوست میتونه هر چیزی باشه...از گل و گیاه گرفته تا حیون یا حتی یه انسان معمولی..وقتی ناراحتیت یا هر چیز دیگه ای میتونید باهاش حرف بزنید و با هم راحت باشید"
به صورت بی حس یون که داشت یه جایی جلوتر از خودشونو نگاه میکرد نگاه کرد
-"میخواید تیکه تیکه ام کنید سرورم؟"
یون سرشو تکون داد و به راهش ادامه داد
-"گفتی میتونه یه ادم معمولی باشه؟"
سو نگاه پادشاهو دنبال کرد و با دیدن کسی که بهش خیره بود چشم هاش گرد
-"سرورم..."
شاید برای این که جلوشو بگیره دیر شده بود..یون به اون سمت رفت و از نزدیک به دعوا نگاه کرد...یه پسر با کلاه حسیری از در غذاخوری بیرون انداخته شده بود و یه مرد خیلی گنده درحال کتک زدنش بود
با لگدی که مرد به پسر کلاه دار زد کیفش جلوی پای یون افتاد و چندتا قلمو و کاغذ روی زمین افتاد
ابرویی بالا انداخت و به دعوای جلوش نگاه کرد
-"با این نقاشی های احمقانت...فکر کردی بدهی من همینقدره که بیای بهم دوتا کاغذ سیاه شده بودی؟...بزنم بکشمت احمققق"
مرد لگد دیگه ای به شکمش زد و فحشی نثارش کرد
-"پولتونو پس میدم..خواهش میکنم...اییی..."
مرد از یقه ی پسر گرفت و بلندش کرد
مشتش اماده ی فرود اومدن توی صورت پسر بود که دستش گرفته شد و با قرار گرفتن کسی بینشون مجبور شد عقب بره
-"تو دیگه کی هستیی..؟"
سینه به سینه ی مرد که قد بلندتری ازش داشت ایستاد
-"این مملکت قانون داره..اگر چیزی بهت بدهکاره باید ازش شکایت کنی نه این که کتکش بزنی"
-"تو دیگه کی هستی؟...خانواده اون احمقی؟...بکش کنار"
-"سرورم.."
مرد خواست ازش رد بشه و دوباره سمت پسر بره که یون دستشو گرفت و با پیچوندنش مجبورش کرد زانو بزنه
یه دسته سکه از کمربندش در اورد و جلوی مرد انداخت
-"گورتو گم کن"
لگدی به مرد زد و ازش فاصله گرفت
-"سرورم..."
-"این پسرو با خودمون میبریم..کمکش کن لوازمشو جمع کنه و بیارش"
جلوتر از سو راه افتاد
-"فکر کنم سرگرمیمو پیداش کردم.."ویو ها و ووت ها اصلا خوب نیست
از من انتظار اپ زودتر نداشته باشید
اگر اینهمه صبر میکنم فقط بخاطر ووت ها و ویو هاست وگرنه من چندین پارت جلوتر از شما فیک هارو نوشتم و اماده کردم!
YOU ARE READING
𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎
Fanfiction༺ 𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? ༻ "پادشاه کیه؟" 𝑦𝑜𝑜𝑛𝑔𝑖 ⌇ 𝑦𝑜𝑜𝑛 𝐴𝑛𝑔𝑒𝑠𝑡 , 𝑆𝑚𝑎𝑡 , 𝑤𝒉𝑖𝑐𝒉 , 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒 +میخوای پادشاهت بشم گرگ کوچولو؟ -میشه تو بغلت بخوابم؟ ... -میدونی عشق چیه؟ +من میخوام تو بغل برادرم بخوابم..لمسش کنم...ببوسمش...