12.

1.8K 441 66
                                    




سه روز از پنج روزی که قرار بود زندانی باشه می گذشت

کار هر روزش شده بود موندن توی اتاق اما بعد از یک روز دیگه کار جذابی برای اون که عاشق تنهایی بود به نظر نمی اومد برای همین تصمیم گرفت نقاشی کنه و چه سوژه ای بهتر از پادشاه خشن،مغرور و جذاب؟..تاحالا پیش نیومده بود بخواد چیزی از صورت خودش بکشه اما الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دلش میخواست تصویر صورت پادشاهو بکشه و کشید...یکی یکی نقاشی های تموم شدشو به دیوار اتاقش میچسبوند و طولی نکشید تا دیوار های اتاقش پر بشه از نقاشی های پادشاه مو طلایی..قلمو هاشو کنار انداخت و روی کف چوبی اتاقش دراز کشید

تبل بودن..تبلِ همیشه خسته ای که خیلی زود حوصله اش سر میرفت..با این حال سه روز تحمل کرد،ولی ایده ای برای گذروندن فرداش نداشت
به پهلو دراز کشید و نقاشی پادشاهو تهدید کرد

-"به نفعته زودتر ازادم کنی وگرنه دستور میدم سرتو بزنن!"

خسته تر از اونی بود که برای برداشتن رختخوابش بلند بشه پس تو همون حالت چشم هاشو بست و خوابید

وقتی توی خواب شیرینش شناور میشد نمیدونست تهدیدش عملی میشه یا این چیزی بود که یونگی فکر میکرد ولی وقتی بیدار شد اولین چیزی که دید صورت بی حس یون بود

دوباره چشم هاشو بست و اجازده داد انگشت یون که درحال لمس زخم صورتش بود به کارشون ادامه بدن

-"حتی توی خواب هم باید ببینمش..."

-"کی اینکارو باهات کرد؟"

لای یکی از پلک هاشو باز کرد و زبونشو روی لب هاش خشکش کشید

-"داشتم زیر نور افتاب بعد از ظهر چُرت میزدم که حس کردم یه چیزی روی صورتم کشیده شد و از اون روز اینو روی صورتم دارم"

-"نفهمیدی کار چی بود؟"

به یون نگاه کرد

-"از وقتی یادم میاد زخم و کبودی های بدون دلیل زیادی روی بدنم ظاهر شدن...عادت کردم.."

پس یون درست فکر میکرد..اون ها واقعا طلسم دوقلو هارو داشتن

-"دوروز خوابیده بودم یا پادشاه بخشیدنم؟"

نگاهشو پایین اورد و شستشو روی لب یونگی کشید

-"استعداد نقاشیت انقدر شکوفا شده که بزارم بری بیرون"

انگشت هاشو دور مُچ دست یون حلقه کرد

-"یون.."

منتظر بهش خیره شد

-"تو...اون روز بهم قول دادی برادرمو پیدا میکنی...دوماه گذشته.."

-"سر قولم هستم"

انگشت هاشونو توی هم قفل کرد

-"تا قبل مرگ مادر خونده ام برام اهمیتی نداشت که کی هستم..اما قبل از مرگش بهم گفت دنبال برادرم بگردم.."

چتری های سیاه رنگشو کنار زد

-"تو پاکی"

به پشت خوابوندش و لب هاشونو روی هم گذاشت..نیشخند زد،زبونشو روی لب های نرمش کشید و عقب رفت

موهای طلایی رنگ پادشاه مثل ابریشم دورشون ریخته بود و این فقط دو پسر شبیه به هم بودن که از اون فاصله به هم خیره بودن

یکی با نیشخندی که گوشه ی لبش بود و پسر دیگه ای که هیچ حسی از صورتش مشخص نبود

از روش بلند شد و با کشیدن دست یونگی بلندش کرد

-"گفته بودی دوست ها با هم میرن بیرون و خوش میگذرونن؟..لباس هاتو عوض کن..میریم بازار"

ابرو هاشو با بیرون رفتن یون از اتاقش بالا انداخت و لباس ابریشمی که براش گذاشته شده بود برداشت

-"باید براش توضیح بدم دوست ها همو نمیبوسن؟"


***


-"تو25سال بیرون قصر زندگی کردی..واقعا نمیدونی چطوری باید خوش گذروند؟؟"

شونه هاشو بالا انداخت و به در گیشاخونه اشاره کرد

-"تفریح مرد هایی که شغل خوبی دارن رفتن به فاحشه خونه ست...به غیر از اون بچه پولدار های همسن ما هم میرن اینجور جاها و علاوه بر نوشیدنی خودن یه دستی هم به بدن دختر های جوان میکشن.."

-"مرد هایی که سن بیشتری دارن چی؟"

-"اون ها جزو دسته ی تاجر ها و اشراف میشن..برای اون ها فاحشه میارن...مثلا چایخانه ای که من توش بزرگ شدم دخترها و حتی اتاق های مخصوصی براشون داشت"

نیم نگاهی به دختر زیبایی که جلوی در ایستاده بود و برای داخل رفتن دعوتشون میکرد انداخت و با گرفتن بازوی یونگی قدم هاشونو تندتر کرد

-"پادشاه هر وقت که بخواد میتونه به حرمسرا بره...گفتی دختر های مخصوص داشتن..پس تو اونجا چیکار میکردی؟"

اخم کرد و بازوشو از دست یون بیرون کشید

-"کجای من شبیه اون گیشاهاست؟..من کسی بودم که اون ها ارزو داشتن لمسشون کنه..."

-"پس هر وقت میخواست میرفتی تو اتاقت یکی از اون ها پاهاشو برات باز کرده بودهِ؟"

بدون این که به نیشخند یون نگاه کنه راهشو کج کرد

-"زبونت مثل ماره.."


***


کوزه ی خالی شدشو جای نامعلومی انداخت...کنار یونگی دراز کشید و به اسمون سیاه رنگ خیره شد

-"از نگاه کردن بهشون لذت میبری؟"

سرشو تکون داد و بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد

-"میدونی چرا انقدر زیبان؟"

ادامه داد

-"اون هارو چسبوندن به اسمون...انقدر دور که دستمون بهشون نرسه و نتونیم کثیفشون کنیم...برای همین از نگاه کردن بهشون خوشم میاد"

-"تو هم ستاره ای؟"

بی صدا خندید

-"نه..اما یکی دارم.."

سرشو روی دستش گذاشت و به نیم رخ یونگی که زیر نور ماه می درخشید خیره شد

-"به من هم یکی میدی؟"

-"تو پادشاهی..ستاره برازنده ی پادشاه نیست"

-"میخوام کنار تو باشم"

مثل یون به پهلو چرخید و نگاهش کرد

-"پس ماه برای تو"

لبخندی زد و سرشو روی سینه ی یونگی گذاشت و چشم هاشو بست

-"هیچوقت ازم نترس.."

-"نمیترسم"

-"حتی اگر شیطانمو ببینی؟"

-"حتی اگر شیطانتو ببینم"

-"پس ترکم نمیکنی؟"

دستشو روی موهای ابریشمی پادشاه کشید و به ستاره ها خیره شد

-"الان باید بخوابی یونی"


ووت و کامنت یادتون نره
به بوک جدیدم هم سر بزنین
لاو یو ال:)💜




𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎Where stories live. Discover now