6.

2K 470 52
                                    






اینده..گذشته

ترس..شجاعت

ضعف..قدرت

هوش...دیوانگی

کلمات مناسبی برای توضیح دو برادر بودند؟

برای معرفی دو برادر کافی بودن؟

یون صفاتی که میخواستو داشت

الان که جلوی ایینه ی بزرگ اتاق پادشاهیش ایستاده بود و منتظر تموم شدن کار ندیمه ها

از ایینه پیشگویی که پشت سرش ایستاده بود

میدید و با هر لایه ای از لباس هاش که می پوشید بیشتر احساس سبکی و قدرت میکرد

اون اینده بود...شاهزاده ای که بدون توقف همه چیزو مال خودش میکرد

ترس؟...اون هیچ شباهتی به ترس نداشت

قدرت چیزی بود که هر لحظه بیشتر توی رگ هاش پخش میشد و در اخر اون به چی نیاز
داشت؟...دیوانگی؟...اون باهوش بود...دیوانه بود...شاید تنها شباهت باطنی که نسبت به برادرش داشت همین هوش بود...با تفاوت جزعی که یون دیوانگی زیادی داشت...برعکس یونگی که بی گُدار به اب نمیزد

-"وقت تاج گذاریه سرور من.."

پیشگو گفت و با کنار رفتن ندیمه ها جلوی پادشاه جدیدش تعظیم کرد

-"وقت نشون دادن قدرتتونه سرور من...شما جادوی این سرزمین هستید"

شنل سفید رنگشو بست و از اتاقش بیرون رفت

قدم هاش انقدر با قدرت بود که همه ی افراد قصر سلطنتی جلوش سر خم کرده بودن

با ورودش به حیاط بزرگی که محل تاج گذاری و جشن بعد از اون بود به تختی که براش اماده شده بود نیشخند زد و از پله ها بالا رفت

روی تخت طلایی نشست و دستشو به صندلیش تکیه داد

-"مراسم تاج گذاری شاهزاده یون...سومین پادشاه خاندان مین را اغاز میکنیم"

راحب معبد با صدای بلند گفت و کنار تخت ایستاد

-"لطفا برای پوشیدن لباس پادشاهی بلند بشید سرورم"

بلند شد و جلوی جمعیتی که حیاط قصرو پُر کرده بودن ایستاد

لباس هاش به دست ندیمه ها از تنش خارج شدن و راحب مردی که برای دادن لوازم سلطنت به شاه جدید انتخاب شده بود تعظیمی کرد و جلو رفت


ندیمه با جعبه ی لباس کنارشون ایستاد ولی قبل از این که راحب حتی پارچه ی نرمشو لمس کنه یون جعبه رو عقب انداخت

-"از لباس قرمز خوشم نمیاد..!"

-"اما...این لباس...مخصوص پادشاهیه"

نگاه بی حسی به راحب انداخت و سرشو کج کرد

-"میخوای از من سرپیچی کنی؟"

وقتی راحب دهنشو باز کرد،بی حوصله هولش داد که از پله ها پایین انداختش

-"پیشگوی اعظم!؟"

میچا با چند ندیمه ای که پشت سرش بودن از دروازه ی اصلی وارد شد و جلوی چشم همه ی درباری ها و اشراف زاده هایی که توی حیاط بودن از راه سنگی گذشت

با ندیمه جلوی شاه جدید صف کشیدن و تعظیم کردن

-"من مثل پدرم نیستم و نخواهم بود...پس قرار نیست لباس ها و سنت های اونو دنبال کنم..سلطنت من به روش من شکل میگیره"

میچا لباس های جدیدی که مخصوص خود یون دوخته شده بودن بهش پوشوند

هانبوک ابریشمی مشکی رنگی که تنها شباهتش به لباس های سلطنتی قبلی گلدوزی های طلایی رنگش بود..اون هیچ علاقه ای به اون لباس های بلند و چندش اور نداشت پس همه چیزو تغییر داد تا نشون بده انقدر قدرتمنده که اهمیتی به سنت های قدیمی نده

حتی تاج مخصوصی که باید سرش میکردو به یک سنجاق سر پُر از الماس سفید تغییر داد

(استایل ام ویو در نظر بگیرید)

رو به مقاماتی که درحال همهمه بودن چرخید و روی تختش نشست

پیشگو تعظیم کرد و جلوی یون زانو زد

-"من...پیشگوی اعظم معبد سلطنتی به شما تبریک میگم و تمام تلاشمو برای خدمت به شما انجام میدم پادشاه...قسم میخورم تا اخر عمرم بهتون وفادار بمونم"

به جمعیتی که توی حیاط بودن نگاه کرد

-"کسی هست اعتراضی داشته باشه؟"

نگاهشو روی صورت های درهم و ترسیدشون چرخوند

هیچکدومشون جرعت حرف زدن نداشتن با این که همه شون نسبت به این که یون پادشاه باشه مخالف بودن

سکوت ادامه داشت تا این که یکی از مقامات متوسط دولتی از جاش بلند شد و کلاهشو زمین انداخت

-"من با این سلطنت مخالفم!...تو کسی بود که پدرتو کشتی...نحسی...این از رنگ عجیب موهات و زخم روی چشمت مشخصه...اگر تو پادشاه باشی کشور نابود میشه...من به پادشاهی که چیزی جز وحشیگری بلد نیست و چیزی از خردمندی نمیدونه خدمت نمیکنم..پادشاهی که چیزی از احساس نمیفهمه لیاقت تاج و تخت نداره!!"

یون بلند خندید و دست زد

-"شجاعتت عالی بود"

بلند شد و لبه ی ایوان ایستاد

-"کس دیگه ای هم هست که مخالف باشه؟"

وزراع...مقامات و حتی چندتا از اشراف زاده ها بلند شدن و مخالفت کردن

اما این چیزی نبود که یون ازش بترسه یا ناراحت بشه

از پله ها پایین رفت و با هر قدمش عده ی زیادی ازش فاصله میگرفتن و پوزخندشو پرنگ تر میکردن

-"من پدرمو کشتم؟... نحسم؟...هممم...باید بگیم این سرنوشت پدرم بود که بمیره..چرا من باید بخاطرش سرزنش بشم؟"

-"چون تو دلیل بدبختی کشوری"

-"دلیل جنگ های این25سال اخیر تویی"

-"پسر دار نشدن پادشاه بخاطر زنده موندن توعه!"

-"دلیل کشته شده شاهزاده یونگی تویی یون!...تو باعث مرگ و بدبختی میشی!"

دستشو مشت کرد دندون هاشو روی هم فشار داد...

تمام عمرش به این ها گوش کرده بود..همه ی عمرش ازشون رَد شده بود

اما دیگه وقتش نبود..وقت عقب کشیدن نبود..نباید سکوت میکرد

-"بهتون گفتم بودم شباهتی به پدرم ندارم.."

جلوی مردی که گفته بود دلیل مرگ یونگی اونه ایستاد و تو چشم هاش خیره شد

𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎Where stories live. Discover now