27.

1.3K 308 59
                                    




یک ماه بعد..


-"چند روز دیگه باغ قصر از شکوفه پر میشه..دلم میخواد وقتی میون اون ها نشستی نقاشیتو بکشم.."

به پهلو چرخید و پشت انگشتشو روی گونه ی نرمش کشید

موهای طلاییش بعد از اون روز بیشتر می درخشیدن

انگشتشو روی لب های بی حرکتش کشید و نفسشو فوت کرد

-"دلم برات تنگ شده.."

سرشو روی سینه ش گذاشت..قلبش می تپید..بدنش گرم نبود ولی سرد هم نبود..پیشونی و شقیقشو بوسید و بعد از بوسیدن لب هاش از تخت بیرون رفت

-"سرورم..طبیب سلطنتی اومدن"

-"بیان تو"

هانبوکشو پوشید و قبل از داخل شدن طبیب بندشو بست

مرد بهش تعظیم کرد و بعد از تعظیم کردن به مرد خوابیده روی تخت کنارش نشست

معاینه هایی که دیگه تماشا کردنشون برای یونگی عادت شده بود انجام داد و تعظیم دوباره ای کرد

-"متاسفم سرورم.."

-"متاسفی؟..این چندمین باره میگی متاسفی..هان؟؟؟"

-"سرورم.."

بلندتر از قبل داد زد

-"اسم خودتو گذاشتی طبیب سلطنتی؟؟؟؟چه بلایی سرش اومده که جوابمو نمیده..بیدار نمیشه و حتی غذا نمیخورههههه...چه بلایی سر برادرم اومده؟؟؟"

-"نمیدونم سرورم..من هر راهی بلد بودم امتحان کردم قربان..ایشون فقط خوابیدن ولی این که چرا بیدار نمیشن نمیدونم.."

از دست های لرزون و سر پایین افتاده ی مرد مشخص بود چقدر ترسیده..موهاشو عقب داد و بیرونشون کرد

اون فقط خوابیده بود..ولی یون حتی تو خواب هم به حرف هاش گوش میداد و با زمزمه هاش میخندید

-"واقعا خوابیدی؟"

جلوی تخت زانو زد و دوباره به صورت بیهوشش چشم دوخت

-"اگر تا تموم شدن جلسه م بیدار نشده باشی.."

ادامه ی جملشو نگفت..تاجشو روی سرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت..اون اصلا میشنید که بخواد با تهدید بترسوتش؟

یون انقدر لجباز بود که حتی اگر متوجه حرف هاش میشد هم اذیتش کنه..

-"خودت بیرون بمون و اون دوتا خواجه رو بزار داخل..بعد از جلسه برمیگردم"

با تعظیم محافظ نیم نگاه دوباره ای به داخل انداخت و از اقامتگاه بیرون رفت
.
.
-"نباید خیره نگاهش کنی!"

شونشو به بغل دستیش کوبید

-"بیخیال هیونگ..فقط من و تو اینجاییم..اون هم مُرده..!"

-"کاش قبل از این که انقدر بی پروا باشی یاد میگرفتی اون کیه و برادرش اگر بفهمه همچین چیزی گفتی چطور نابودت میکنه!"

-"اگر انقدر میترسی خب برو بیرون!"

-"میرم دستشویی..امیدوارم وقتی برگشتم از ترس مرده باشی!!"

بیرون رفت و خواجه ی جوان ترو تنها گذاشت
بعد از بسته شدن در صاف ایستاد و نگاهی به جواهرات اتاق انداخت

مجلل بود..هر چیزی درون اون اقامتگاه  گرون و رویایی به نظر می اومد

-"تو چه اتاق خفنی هم میخوابن..با این وجود چرا مریض میشن اخه؟"

رو به روی یکی از کمد ها ایستاد و دستشو روی گلدون طلایی که روی بالا ترین قسمت گذاشته شده بود کشید

-"شنیدم این از ژاپن اومده.."

وقتی مشغول وارسی گلدون و طبقه ای دیگه ی کمد بود متوجه تکون خوردن مرد روی تخت نشد

ایستادنشو ندید

حتی ایستادنشو پشت سرش حس نکرد

وقتی به خودش اومد که نفس های سردی روی گردنش پخش شد و دست سردی دهنشو گرفت

-"قبل از این که بخاطر صدای مزخرفت بمیری بگو چند روز از مرگ میچا گذشته؟"

خواجه ی جوان با دست های لرزونش گلدون رو سرجای قبلیش برگردوند..چشم هاشو از ترس بست و تو فضای کمی که از فاصله گرفتن دست مرد و صورتش به وجود اومد لب زد

-"نز..دیک به..40روز..قربان.."

-"پس من نزدیک به40روز خوابیدم؟"

با حرکت سرش تایید کرد

-"باکره ای؟"

بینیشو به پوست گردن خواجه کشید و با حس کردن اون نبض شیرین چشم هاشو باز کرد

-"ب..له.."

زبونشو روی دندون هاش کشید و دوباره دهنشو گرفت

-"خوبه..خیلی تشنمه!"
.
.
-"باید برای بودجه بندی کشاورز ها و.."

-"سرورم..سرومممم.."

خواجه هارو کنار زد و داخل دویید

-"سرورم..برادرتون..برادرتون بیدار شدن"

منتظر حرف دیگه این نموند..همین چند کلمه کافی بود

از تخت پایین اومد و دویید

مهم نبود چقدر عجیب به نظر بیاد و یا چه فکری کنن..همین که زودتر از هرکسی بهش می رسید مهم بود

با همین فکر تا اقامتگاهشون دویید اما...

یون کجا بود؟

باید اونجا می بود..توی اتاقی که این دوسال شاهد تک تک لحظه هاشون بود...

اما یون کجا بود؟

چرا پارکت و حتی بخشی از دیوار خونی بود..چرا جسم مرده ی خواجه هایی که برای نگهبانی فرستاد روی زمین افتاده بودن و از همه مهمتر

سر هاشون کجاست..؟

-"سو؟"

-"توضیح میدم قربان.."

-"یون کجاست سو؟"

لحنش اروم بود..اروم بود تا قبل از این که محافظ رو به در بکوبه و باعث شکستنش بشه..تکه های بزرگ و کوچیک در همراه با محافظ به کف اتاق کوبیده شدن و همه ی ندیمه ها از ترس عقب رفتن

دستشو به گردنش کشید..حرف های میچا مثل خوره مغزشو میخوردن..نباید میگذاشت اونطوی که اون میخواست بشه

از اقامتگاه بیرون زد و ردشو دنبال کرد

-"داری چه غلطی میکنی یون.."

-"از این طرف قربان"

بدون توجه به ندیمه ها رد قدرتی که از یون مونده بود دنبال کرد و با رسیدن به اون قسمت قصر متوقف شد

-"حرمسرای سلطنتی؟"

وقتی پله هارو بالا رفت..

وقتی در رو باز کرد..

اگر دعا میکرد یون خوب میشد؟

اگر دعا میکرد..

اگر التماس میکرد...

خدایان انقدر دوستشون داشتن که پایان خوشی در انتظارشون باشه؟

-"یونگی..."

یون خوب بود؟

خوب بود..

فقط سالن بزرگ حرمسرا پر شده بود از جنازه ی زن های جوان..

همسرانی که برای دو پادشاه پیشکش شده بودن ولی هیچوقت به خلوت نرفتن..

زمین انقدر از خون خیس بود که همین الانش هم جوراب سفیدش کثیف شده

و یون..

درحالی که میون اون جنازه ها نشسته بود..هنوز هم ساعد دختر مرده ی کنارشو می مکید..چونه و لب های قرمزشو  چی بجز خون اینطور تزئین میکرد؟

چه بلایی سر عشقشون اومد؟

-"با خودت چیکار کردی یون.."

-"تشنمه.."

زبونشو روی زخم دست دختر کشید ولی با عقب کشیده شدن دختر نتونست بیشتر از این مزه ش کنه

روی زانو هاش نشست و از شونه ی برادر موطلاییش گرفت

-"تشنمه..بزار.."

-"با خون تشنگیتو رفع میکنی؟مگه تو حیونی یون؟"

-"تشنمه.."

دست های همسانشو گرفت

-"خیلی تشنمه یونگی..دارم میمیرم..بزار..لطفا..دارم میمیرم..."

بدون این که اجازه ای بهش بده بغلش کرد..انقدر محکم که نتونه حرکت کنه..بدن یون همیشه گرم بود ولی الان..چرا پوستش مثل یخ منجمد شده؟

-"بغلت گرمه..بوی خوبی میدی.."

لب هاشو لیسید و بینیشو به سیبک گلوی یونگی مالید..بوی بدنش انقدر شیرین بود که تشنه ترش میکرد

-"داری چیکار میکنی.."

دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و ناگهانی از گردنش گاز گرفت..انتظار مزه کردن مایع دیونه کننده ی تو بدنشو داشت اما..تیر کشیدن سرش به حدی وشتناک بود که از درد فریاد زد و عقب پرید

-"یون..یون.."

چشم هاش از درد جاییو نمیدیدن..با دوباره فرو رفتن تو اغوش یونگی کم کم اون درد هم ناپدید شد ولی انقدر بیحال بود که نتونه حرکتی کنه
از کمر و زیر پاهاش گرفت و بلندش کرد

هر بلایی که سر یون اومده خطرناکه..نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونن

در رو با پاش باز کرد و بیرون رفت..تعداد زیادی از محافظ ها و ندیمه ها جلوی در بودن که سو،محافظ مخصوص دو پادشاه در راس اون ها ایستاده بود

به حرمسرا اشاره کرد و همونطور که از پله ها پایین میرفت گفت

-"نمیخوام خبری بیرون از قصر درز کنه..فقط زودتر تمیزش کنین"

-"بله قربان"

راهشو به سمت باغ پشتی کج کرد..با رسیدن به اون قسمته مخفی چشم هاشو بست و کلبشون رو تصور کرد

چند ثانیه بعد..وقتی باد شدیدی که موهاشو بهم ریخت..درست جلوی ورودی کلبشون بود

یون رو روی ایوون جلوی خونه نشوند

(اگر حداقل یکبار فیلم تاریخی دیده باشید میتونید خونشون رو تصور کنید که از این ایوون چوبی ها و تخت چوبی تو حیاطش داره)

-"یون..بیداری؟"

-"هوم.."

با صدای نامفهوم یون جوراب هاشو دراورد و دوباره بلندش کرد

-"اوردمت خونمون"

لباسش خونی بود..صورت و دست هاش هم همینطور

با پارچه ی خیس صورتشو پاک کرد و بند لباسشو باز کرد

حتی حس کردن بوی خون هم حالشو بد میکرد ولی چیکار میتونست بکنه

با گرفته شدن مچ دست هاش نگاهش بالا اومد و تو چشم هاش قفل شد..چشم های یون بودن..اما نه مثل قبل..چشم راستش دیگه مثل قبل سیاه نبود
برخلاف چشم چپش،رنگ طوسی روشنی داشت

-"چه اتفاقی افتاد؟"

-"تو دختر های حرمسرا رو.."

-"نه..اون روز..تو معبد.."

نفس عمیق کشید و جواب داد

-"میچا مرد"

دستشو روی گونه ی یون کشید..کاش انقدر سرد نبود که حتی از لمس کردنش بترسه...

-"پس چرا من یادم نمیاد؟"

-"چون بیهوش شدی عزیزم"

-"مردنش چه فایده ای داره وقتی هنوز هم برده ی اونم؟"

-"تو ازادی یون.."

-"نیستم..خودت هم میدونی.."

یونگی رو خوابوند و روی شکمش نشست

-"بدنم سرده..احساس میکنم بند بند وجودم برای خوردن خون درحال فروپاشیه..من طلسم شدم یونگی"

-"تو هنوز یونی..برادر من و کسی که عاشقشم!"

دوطرف پیرهنشو کشید و کف دستشو روی سینه ی برهنه ی یونگی گذاشت..جایی که قلبش میتپید

-"وقتی کنارتم..وقتی بغلم میکنی..شاید..اما فقط چند روز مونده..تا به موجودی تبدیل بشم که همه نابودیشو ارزو میکنن.."

-"هیچکس ازت متنفر نمیشه.."

-"میشن..همه بجز تو..."



𝑊ℎ𝑜' 𝑠 𝑇ℎ𝑒 𝑲𝑰𝑵𝑮? |👑| 𝑠𝑢𝑔𝑎Where stories live. Discover now