PART 6

585 140 24
                                    


چند روز از زمانی که هیون به هوش اومده بود میگذشت ضعف بدنش هم با غذا هایی که چان براش میاورد تقریبا از بین رفته بود ولی بازم بدنش خیلی کم خون بود و کمرش به شدت ضعیف بود
توی این مدت چان از هیچ کمکی دریغ نکرد چون خودش رو مقصر این اتفاق میدونست و با هر بار یاد اوریش بغض میکرد
جونگین هم مدتی رو مرخصی گرفت و توی خونه موند از وقتی که دیگه سونبه اش سر کار نیومد دوست نداشت تو اداره باشه و به پرونده های جیب بری و... رسیدگی کنه برای همین ترجیح میداد تو خونه بمونه اگر چه هر از چند گاهی به بیمارستان سر میزد اما هنوز نمیتونست خود هیون رو ببینه حتی تو این چند روز سونگمین رو هم ندیده بود چون برای کنسرت به جای دیگه ای رفته بود

بیمارستان

_هیووونگگ من سوجو میخوااامم

هیونجین با لحن بچگونه ای نالید

_نه نمیشه خیر سرت مریضی

_عههه خب هیونگ خسته شدم دیگه..امروز خب مرخص میشم

چان توی این مدتی که توی بیمارستان بود از دست هیون کچل شده بود
الان اقا دلش سوجو میخواست و ازونجا که میدونست چان هیونگش نمیتونه بهش نه بگه داشت به اون التماس میکرد
همچنان در حال بحث بودن که با صدای فلیکس هر دوشون خفه شدن

_ساکت شید هر دوتون مثلا بیمارستانه اینجا

فلیکس هم زمان که یه ساک رو میزاشت روی صندلی گفت
سر هر دو برگشت سمت فلیکس و اونم ادامه داد

_جای این بحثای بچگونه جمع کنید کارای ترخیص رو انجام دادم

_اخیششش بالاخرهههه ...اخخخخ

هیون با خوشحالی دستاشو گرفت سمت هوا اما با درد کمر و دستش  اخی گفت و دوباره اوردشون پایین
چند ساعت بعد اونا توی خونه هیونجین بودن و داشتن خونه بهم ریختشو جمع و جور میکردن

_اخیی هیچ جا خونه نمیشه

_اره خونت مثل تو دل سگ میمونه

چان غر زد و دوباره مشغول جمع کردن شد
همزمان فلیکس داشت مکمل ها و غذاهایی رو که اماده کرده بود رو توی یخچال میزاشت و برای هیونی که اصلا گوش نمیداد توضیح میداد که کی و چطور بخورشون

_الکل هم اکیدا ممنوعه ...فهمیدی هوانگ؟؟

بعد از کلی توضیح برگشت سمت هیون اما انتظار نداشت با هیونجینی رو به رو بشه که خوابش برده
فلیکس درک میکرد اگه هیونجین از خستگی خوابش برده باشه چون محیط بیمارستان خودش ادمو خسته میکرد مخصوصا اگه مریض باشی برای همین خیلی اروم و اهسته اون خونه رو ترک کردن
فردای اون روز جونگین بعد از مدتی تصمیم گرفت بره ایستگاه
و حال و هواش رو تغییر بده
وارد ایستگاه شد و اولین چیزی که دید فرمانده عجیب غریبشون بود که داشت به شکل احمقانه ای با بچه های کوچیک مهد کودکی حرف میزد
مشغول به کار شد
وقتی از جلوی در دفتر سونبه اش گذشت یه لحظه وایساد
*این...چرا اینجا بازه*
وقتی با در باز دفتر رو به رو شد تعجب کرد
رفت داخل و با هیونجینی رو به رو شد که داشت اب میخورد
با دیدن جونگین و اون قیافه شوک زده اش لبخند گنده ای زد

_هیی کاراموز سلاامم

_س..سو..سونبه

جونگین باورش نمیشد که داره میبینتش
اخرین تصویری که از اون توی ذهنش حک شده بود بدن غرق در خونش بود که هیچوقت از یاد نمیبرد

_خدا..خداروشکر..که خوب شدین....یکم زود نیومدین سر کار ؟؟..باید بیشتر استراحت کنین

_اره میدونم ..زیاد نمیمونم ...اومدم چند تا پرونده رو بردارم برم خونه بای....

با زنگ خوردن تلفنش حرفش نصفه موند

_الو هیونگ؟؟....عاا...جلسه داری؟؟..اها..اوکی باشه

جونگین با چشمای کنجکاو به هیونجین نگاه میکرد
هیونمین تماس دیگه ای گرفت

_بله هوانگ؟

_الو فلیکس...چان هیونگ زنگ زد گفت که یه جلسه یهویی داره باید بره دفتر ....خب ..من چیکار کنم؟

_من که الان دارم کار میکنم ...یکیو پیدا کن خودت دیگه

_اهه باشه ...قطع میکنم

تلفن رو قطع کرد و به فرد رو به روش نگاهی کرد

_چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟جمع کن تا بریم

_ب..بریم ؟؟..کجا بریم ؟؟؟

_میریم خونه من ...ازونجا که من دست کار کردن ندارمم باید بیای کمک سونبه ات

با لبخند مسخره ای گفت و سوئیچ رو پرت کرد سمت جونگین و رفت
بعد از مدتی اون دو نفر دم در خونه هیون بودن و داشتن میرفتن توی خونه

 CONRTOL(hyunin)Where stories live. Discover now