PART 21

490 121 77
                                    

جونگین نمیتونست به گوشاش اعتماد کنه ...
جینوو؟؟...جینوو همون عشق سابق هیون نبود؟؟
مگه نمرده بود

_هیونجینا ...میدونم خیلی یهویی اومدم

طوری که هیونجین رو صدا میزد تو ذهنش هایلایت شد و ناخود اگاه زمانایی که هیون بهش میگفت به اسم صداش بزنه میومد جلوی جشماش
*پس اینجوری میخواست صداش بزنم*

_میدونم ...تقصیر منه ...میخواستم باهات صحبت کنم

هیون نمیتونست چیزی که میشنوه و میبینه رو باور کنه
نمیخواست که باور کنه
ینی همه اون گریه هاش
عزاداری هاش
عذاب وجدان هاش...
همش برا هیچی بود ؟
همش برای یه ادم زنده بود؟
جونگین نمیتونست بفهمه الان هیون چه حسی داره
اصولا باید فکر میکرد حالا که عشق سابقش برگشته باید جونگینرو رها کنه
اما جونگین همچین حسی نداشت ....
به شکل عجیبی فکر میکرد هیون ولش نمیکنه ....

_باید صحبت کنیم ...

دوباره دهن باز کرد

*فلش بک _داستان والدین جونگین *

_جونا ...این پروژه فایده ای نداره ....هیئت داورا تائیدش نمیکنن

مادر جونگین گفت و عاجزانه به پدر جونگین نگاه کرد اما اون انگار حرف شنوی نداشت

_نمیتونم عزیزم ....این پروژه حاصل چندین سال تلاش منه ...حاصل یه عمر زحمت منه

_پس جونگین چی؟....اون اهمیتی نداره ....اگه بلایی سر ما بیاد ...اگه اتفاقی بیوفته میدونی چی به سر پسر بیچارت میاد؟؟...تو که میدونی اون مریضه

مامان جونگین با بغض سر پسر کوچیکش که روی مبل خوابیده بود رو نوازش میکرد
همیشه با خودش ارزو میکرد که کاش دکتر نبود
کاش یه شغل معمولی داشتن
یه زندگی معمولی که توش میتونست با پسرش بازی کنه و براش کیک بپزه
اما هیچ وقت زمان کافی برای هیچی نداشت
وقتی همه چی خیلی سریع داره پیش میره و زمان میگذره تو هیچ کاری جز اینکه باهاش راه بیای نداری

_مامان؟

جونگین توی بغل مامانش بیدار شده بود و مامانش رو صدا زد

_جانم مامان ....برو تو تخت داستان شب هم انتخاب کن ..الان مامان میاد

مامان جونگین به پسرش گفت و جونگین هم رفت بعد خودش رفت سمت شوهرش

_یکم به این بچه فکر کن ...

اروم دم گوشش گفت و رفت

_متاسفم یورا‌...

جونسانگ اروم بعد از رفتن یورا گفت
*پ.ن مامان جونگین اسمش یوراس
اما جونسانگ نمیتونست از همچین پروژه بگذره
با خودش خیال میکرد که به سر انجام رسوندن این پروژه میتونه وضع مالیشون رو به شدت خوب کنه برای همین حریص تر میشد و زمان بیشتری براش میزاشت
برای دلگرمی دادن به خودش با خودش میگفت که این کار برای خانوادمه ...برای اینده جونگینه ....به هر حال ...پولدار بودن توی اینده بی تاثیر نخواهد بود
فردای اون روز باید برای ارائه پرژه روبه روی چند تا ادم گنده مملکت اماده میشد اما اینکه هنوز هیچ ازمایش انجام شده ای نداشتن خیلی باعث استرسش شده بود
.
.
.
فردا

_سلام پروفسور یانگ جونسانگ متخصص مغز و اعصاب هستم

گفت رو به روی یه ایل ادن تعظیم نود درجه ای کرد
به هر حال رو به روی سران کشور وایساده بود

_ارائه پروژه ام رو شروع میکنم

گفت و رفت سمت لب تابش

_این پروژه بر روی امواج مغزی تاکید داره ..مغز ما توانایی های زیادی داره ولی ما فقط ۵ درصد از اون رو به کار میبریم حالا من و تیمم داریم تلاش میکنیم تا با ساختن و همانند سازی یک نوع ژن خاص بتوانیم قسمت های دیگه مغز رو فعال کنیم ...و باور داریم اگه این اتفاق امکان پذیر باشه که احتمال ۹۶ درصد هست میتونیم جامعه بسیاار پیشرفته تری داشته باشیم

خودش از صحبت کردنش خندش گرفته بود که انقدر داشت ابتدایی صحبت میکرد
حتی با اینکه خیلی ابتدایی صحبت میکرد ادمای احمق رو به روش خیلی شدید داشتن فکر میکردن که اون چی گفته
بعد از کلی توضیحی که داد چند نفر چند سوال پرسیدن

_تا حالا ازمایشی هم انجام دادین؟

سوالی که واقعا نمیخواست جوابشو بده

_در حال حاضر بخاطر بودجه پایین نمیتونیم ازمایش رو به طور کامل و بی خطر انجام بدیم اما شرایطش کم و بیش امادس ولی ریسک بالایی داره

_ینی میگی همه اینا به احتمالاته؟؟؟...اینهمه مارو علاف کردی ...برو به زن و بچت برس نیازی نیست همچین کارایی بکنی

مرد تپلی از اونطرف میز با لحن بدی گفت
جونسانگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد از کوره در نره اما بازم نتونست .....
مثل همیشه ....
.
.
.
بعد از معرکه ای که تو اتاق کنفرانس راه انداخته بود ازونجا اومد بیرون

_اهه... باید زده باشه به سرم ....باید دیوونه شده باشم ....

دو تا محکم زد تو سر خودش اما صدای خانمی که میگفت این کارو نکنه وایساد

_پروفسور ...بابت رفتارشون معذرت میخوام ...اونا هیچکدوم با کلمه صبر اشنایی ندارن

خانمی که پشت سرش ایستاده بود گفت و دستاش رو توی هم قفل کرد

_نه ...زیاد مهم نیست....زیاد ازین چیزا میشنوم ....
جونسانگ عینکش رو به چشماش زد و گفت

_پروفسور یانگ ....اگه من بودجه ازمایش پروژه رو براتون مهیا کنم ....ایا شما حاضرین نتایج رو به ما بفروشین ؟

اون خانوم با موهای کوتاهش همزمان که دستای ظریفش رو تو جیبش میزاشت گفت

_چی؟؟....ین یعنی چی...که بفروشم؟؟

جونسانگ با تته پته گفت
پ.ن جونگین تته پتش به باباش رفته 😅
زن لبخند خشک و مصنوعی زد و کارتی از توی جیبش در اورد

_من سومینیونگ هستم از مشاورین بنیاد استون  با اینکه با میل خودم نیومدم اینجا اما خب کارم همینه ....بنیاد ما تمایل داره رو پروژه شما سرمایه گذاری کنه اما به فقط به شرطی که در صورت موفقیت امیز بودن پروژه شما پروژه رو به ما بفروشید ....و مطمئن باشین مبلغی فرای تصورتون بهتون داده میشه ...در حدی که همسر و ...فرزندتون در ارامش کامل زندگی کنن ...

جونسانگ همونطوری خشکش زده بود ...
ینی یکی میخواست این پروژه رو ازش بخره؟؟؟....
چرا ؟...

_من...من...

_شماره ام رو کارت هست هر موقع مایل به انجامش بودین باهام تماس بگیرین .
میتونست کاملا متوجه بشه اون زن هییچ رغبتی به انجام کارش نداره
.
.
.
بعد از اینکه جونسانگ به خونه رسید با ذوق همه اتفاقاتی که افتاده بود رو گفت اما با مخالفت شدیید همسرش مواجه شد

_جونا ..تو عقلتو از دست دادییی؟؟؟...میدونی چقدرر کارت خطر ناکه ...اصن میدونی کل این پروژه چقدر خطرناکه ما دکتریم نه مخترع....تو اصن میشناسی اونارو ...اونا بنیاد پروژه های خطرناک و غیر قابل کنترلی داشتن که حتی بنیان گذار ا ون پروژه ها رو نمیتونی پیدا کنی ....فکر میکنی اگه اونا بعد از کلی هزینه ای که برات کردن ولت میکنن ؟؟؟

اما جونسانگ گوش شنوا نداشت طمعش مانع از فکر کردنش میشد
که همین باعث شده بود شب همون روز زنگ بزنه بهشون
و تنها درخواستی که ازشون داشت این بود که همه کارها کاملا مخفیانه انجام بشه
اون انقدر توسط طمع کور شده بود که حتی نمیتونست متوجه مشکوک بودنشون بشه
بعد از کلی ازمایش و بالاخره اماده کردن اون ژن مخصوص به نام ys دنبال یه سوژه ازمایشی بود پس به استون زنگ زد و درخواست یه سوژه ازمایشی کرد و اونام هم گفتم یکی از نیروهاشون رو میفرستن که کسیو پیدا کنن و ادرسش رو خواستن
حس عجیبی داشت .. عذاب وجدان ...یا نه ...یکم اینچیزا بنظرش عجیب بود کیف فلزی که حاوی ys  بود رو بست و اونو توی گاو صندوق گذاشت ...
وقتی از خونه اومد بیرون گوشیش زنگ خورد ...شماره ناشناس بود اما بازم تماسو وصل کرد

_بله؟

_پروفسور....من هستم ...سو مینیونگ ....برید ...فرار کنین ....اونا ...شمارو راحت نمیزارن ...میان سراغتون ...همونطور که اومدن سراغ من ....خواااهش میکنم فرار کنین ...ys  رو نابود کنین و فرار کنید ...نزار پسرت مثل پسر من قربانی بشه ...

همون زنی که دفعه اول دید پشت خط بود و با هر کلمه ای که میگفت سرفه ای میکرد و میتونست از پشت خط بفهمه که داره به سختی نفس میکشه
اما نمیفهمید چی میگفت ...اینا چه ربطی به پسرش داشت ...مگه پسر خودش چه بلایی سرش اومده بود ....
اما برای هر نوع تصمیم گیری دیر بود چون ماشین مشکی جلوی در خونه ایستاد و چهار مرد با کت شلوار ازش پیاده شدن

_سلام پروفسور یانگ از بنیاد استون هستیم ...ما سوژه مورد نظر رو توی ازمایشگاه خودمون داریم لطفا با وسایلتون بیاین بریم اونجا ....

جونسانگ فکر میکرد که عجیبه که همچین ادمایی بیان دنبالش ...اما از طرفی میدونست که اگه بخواد ازشون سرپیچی هم بکنه خیلی ناجور میزنن لت و پارش میکنن
اروم به سمت ازمایشگاهش رفت و کیف فلزی رو در اورد و بهش جوری چسبید انگار جونش به اون وابستش و با اون اقایون سوار ماشین شد
بعد از مدتی که توی جاده رفتن و راهی طولانی رو طی کردن بالاخره به سوله ای بزرگ رسیدن

_ببخشید اینجا....

_برای اینکه کسی مزاحم کارتون نشه همچین جایی رو اماده کردیم

جونسانگ خفه شد ...
همینم مشکوک و عجیب بود..
کاش به حرف اون زن گوش میکرد و با زن و بچش فرار میکرد
اصن اونا کجا بودن از صب ندیده بودشون


وارد سوله شدن
جای خیلی تمیزی نسبت به بیرونش بود اصلا انتظارش رو نداشت اما همونجا در لحظه یکنفر کیف رو از دستش و اونیکی به دستاش دستبند زد
جونسانگ یه لحظه گیج شد ....الان چی شد؟...
کیف رو به مردی دادن که پشت به اونا ایستاده بود

_ازوتون ممنونم پروفسور یانگ....خیلی لطف بزرگی به ما کردین....

اون مرد گفت و برگشت سمت جونسانگ  همونطور که بهش نگاه میکرد داد زد

_سوژه رو بیارین....

نفهمید از کجا اما تخت سفیدی رو اوردن اما با دیدن فردی که روی اون تخت خوابیده بود و دست و پاشو به تخت بسته بودن خشکش زد

_ج..جون..جونگینا.....ولش کننن عوضیی....اون فقط یه بچسس.

_خوب چون بچس نباید ولش کنیم ....اینجور چیزا باید روی اونا ازمایش بشه تا روند رشدشون هم مورد بررسی قرار بگیره دیگه

_تو یه هیولایی ....

_من؟...نه من هیولا نیستم ....اونی که هیولاعه تویی ....کی باورش میشد که یروزی بشه همچین چیزی ساخت ...من دارم به بچت لطف میکنم ...باید شاکر باشی ...بگذریم ...

مرد کیف رو باز کرد و امپولی حاوی ys رو در اورد و سمت جون گرفت

_بهش تزریق کن .....

_چی؟...نهه من نمیتونممم .

_میگم تزریق کن ...

_نههه.

جونسانگ داد میزد و اشکاش روی صورتش رها شده بودن

_ینی انقدر به کار خودت شک داری که تزریق نمیکنی؟؟...

_نههه...نمیتونممم.

_اههه..اینطوری فایده نداره ....بیارینش

جون باشنیدن صدا های عجیبی سرش رو برگردوند اما با دیدن همسرش که روی دهنش چسب بود یخ کرد

_یورایا...من معذرت میخوااممم...منو ببخشش
جون با گریه داد میزد

_اخیی...چه داستان خانوادگی ناراحت کننده ای ....که براش وقت نداریم ...تزریق کن...

_نههه.

سرشو به طرفین تکون میداد و با گریه میگفت نه
مرد به سمت یکی ازون گولاخ ها برگشت و با سر بهش اشاره کرد
اونم رفت سمت یورا و انبری از جیبش در اورد و یکی از ناخونای یورا رو از جا کند با اون انبر

_تزریق کن ...

جون با ترس کارای اون مرد گنده رو دنبال میکرد

_چی ....داری چیکار میکنی.....

_به ازای هر جمله ای که من بگم ...یکی از ناخونای زنت کنده میشه و جلوی چشمت بدجور بهش تج...

_نهههه....نهههههه....ولشون کن عوضییی ....به اونا چیکار داری ....اصن به خودم تزریق میکنم ....ولشون کن ...ولشووون کنننن

جون عملا عربده میکشید

_نچ نچ ...بهت میگم تزریق کن ...

ناخون بعدی کنده شد
اشکای یورا رو گونه هاش جاری شده بودن ...
جون واقعا نمیتونست تحمل کنه ....
نمیتونست ....
سرنگ رو گرفت و رفت سمت تختی که جونگین بیهوش خوابیده بود
توی ذهنش این بود که توی یه ثانیه مسیر دستشوتغییر بده و به خودش بزنه
اما اون مرد زرنگ تر از این حرفا بود و مانع این کار شد
ودر اخر اون سوزن پوست دست کوجیک جونگین رو سوراخ کرد و مایع داخلش رو وارد بدنش کرد ...
جون با دستای لرزون به جونگین نگاه کرد و با دو دستش زد توی سر خودش و یورا هم همینطور با دهن بسته گریه میکرد
مرد با ذوق به جونگین نگاه میکرد و منتظر یه اتفاق بود ....
بلد از گذشت چند دقیقه مرد وقتی که هیچ ریکشنی از بدن کوچیک جونگین ندید دوباره اخماش رفت تو هم ....

_انگار اینم بی فایده بود ....خلاصشون کنید ...پسره رو میخوام

مرد ازونجا رفت و اونا رو با ۲ تا گولاخ تنها گذاشت
جون سریع رفت سمت جونگین و از روی تخت بلندش کرد و دستای یورا رو باز کرد
کنار هم ایستاده بودن و اون دو نفر بهشون نزدیک تر میشدن ...
یورا با دستای بی جونش مشتی به صورت یکیشون زد و حواسش رو پرت کرد و سریع با پا به زانو هاش ضربه زد که از درد روی دو زانو افتاد
جون هم با تیغی که توی دستش بود بدن فرد روبه روش رو زخمی کرد و تیغ رو روی پنجه پاش کوبید که باعث شد اونم از درد نتونه تکون بخوره

_قربان....فرار کردن ...

_احمقاا...بکشیدشون

_اما پسره قربان .

_اشکال نداره ...همشونو بکشین

یورا سریع کیف فلزی رو از دست یکیشون قاپید و با جونسانگ سریع سوار ماشین شدن و فرار کردن ....که در انتها منجر به تصادف شد ....
*پایان فلش بک*

*پ.ن هوفففف....خود این یه داستان دیگه بود ...خیلی شیر توشیر شد *

هیونجین نمیتونست چیزایی که داره از یه ادمی که تا همین نیم ساعت پیش براش مرده بود میشنوه باور کنه ....ینی وایعا همچین اتفاقی برای خانواده جونگین افتاده بود ؟...
جینوو سرشو انداخت پایین و کمی لبش رو جوید

_من متاسفم ....فکر نمیکردم ....تو اون کسی باشی که این اتفاق برات افتاده بوده ...انگار سرنوشت بوره که توام اینو بشنوی ...من اینو اومدم برای هیون بگم ...
جینوو رو کرد به هیون

_چون اینا رو مادرت برام گفته بود

_مامان؟؟....چرا مامان باید درباره خانواده جونگین بدونه ...ینی چی اینا ...چرا باید به تو بگه؟....

_چون مادرت همون سو مینیونگه که به پروفسور یانگ هشدار داد ...و اینکه نمیدونم چرا به من گفته ...اما مطمئنا مادرت حتی مریض هم نبوده ...

هیون همچنان شکه بود همه اینا ینی چی؟

_ینی...ینی....مامان رو ...کشتن؟؟

_مادرت چون از سازمان اومد بیرون باید میکشتنش ...و اون با تعریف کردن اینا برای من باعث مرگ منم شد ...اما خب...من به روشای خودم از مرگ فرار کردم ....اونی که هم مادرت رو هم من رو کشت ...پدرت بود ...پدرت اون سازمانو تاسیس کرد

این دیگه زیادی بود ....نمیوتونست این حجم از اطلاعات رو تو مخش جا بده ....اما یه لحظه یاد جونگین افتاد
نگاه نگرانی به جونگین انداخت که کاملا بدون ریکشن به زمین زل زده بود
اما فهمید که جونگین حتی راه تنفسیش هم باز نیست و نمیتونه نفس بکشه ...بعله دوباره دچار حمله شده بود

_شت..نه...نه ..دوباره نه ..جونگینااا...

___________________________

دیدین چه شیر تو شیری شد؟؟🙂🙂🙂
دییدییین؟؟؟؟
این پارت زیاد اسکیز نداشت ولی خب بنظرم باید میدونستین🙂
قرار بود خیییلی زود تر اپ کنم ...اما نمیدونم چرا مغزم قفل کرده بود ....هیچی به مخم نمیرسید ....
حتی داستانو فراموش کرده بود که میخواستم بعدشو چیکار کنم....غلطالایی ها رو به بزرگی خودتون ببخشید خیلی عجله ای نوشتم
امااا

کامنت بزارین😑
ووت بدین
جدیدا حواسم بتون هستا کامنت کم میزارین

انرژی بدین تا منم بتونم بالاخره این لنتی رو تموم کنم برم سراغ بعدیی...

ماااچ🐳💙

 CONRTOL(hyunin)Where stories live. Discover now