PART 8

558 147 46
                                    

گاز پانسمان رو روی کمرش میزاشت و سعی میکرد به اه و ناله هاش توجهی نکنه ..اما یه لحظه که به خودش اومد دید هیچ صدای از موجود روبه روش نمیاد
نه غر زدنی
نه ناله ای
نه اخ و اوخی هیچی

_هی ..تو حالت خوبه؟؟...چی شد یهو

_احساس خوبی ندارم فلیکس .

فلیکس متعجب از گفته شدن اسمش توسط اون دراز اخمی کرد
فلیکس نسبتا ادم سرد و جدی ای بود اگه بحث کار میشد اصن ادم شوخی نبود همه فکر میکنن اون یه قلب یخی داره وگر نه کدوم دکتری حاضر میشه جایی کار کنه که همه بیماراش جسد ان
اما وقتی پای احساسات خودش و اشنایانش وسط بود ترجیح میداد شل کنه و بزاره بقیه راحت باهاش حرف بزنن

_چطور؟ اتفاقی افتاده؟

_اهه..حس میکنم دوسش دارم

فلیکس یکی از ابروهاشوانداخت بالا
_از احساست مطمئنی؟

_یجورایی در واقع تازه مطمئن شدم

فلیکس همونطور اروم و ریلکس که کارش رو تموم میکرد خیلی واضح و اروم باهاش صحبت میکرد

_پس میخوای تلاش کنی؟؟

_نمیدونم ..‌‌اون دوسپسر داره.....و من این وسط چیزی جز...وایسا ببینم اصلا میدونی کیو میگم؟.......

_بعله کاراموزتون معرف حضورم هستن

_یا مسیحح ...ینی انقدر تابلو ام ..چجوری فهمیدی؟

_این قضایا همش از وقتی شروع شد که اون اومد اینجا دیگه ...بعدشم ...اهه ولش کن ....ادامه بده

هیون به حرف دونسنگش گوش کرد و ادامه داد

_راستش امروز عصر خواب عجیبی دیدم ....یه شنل پوش مشکی تو یه جای مخوف اونو گیر انداخته بود ..و...و..سلاخیش ....کرده بود

فلیکس یه لحظه دست از کار کشید
_ینی...

_اونو سلاخیش کرده بود و جنازه اش جلوی چشمای من

و میدونی من ..تو اون لحظه فهمیدم که اون چه معنی برام داره ...دلم...دلم میخواد اون کسی باشه که بهش زنگ میزنم و درباره روزمرگیم باهاش حرف میزنم ..من اون کسی باشه که وقتی ناراحته بهش تکیه میکنه

_حد اقل کاری که میتونی بکنی تلاشه ....همه چی ارزش یبار تلاش کردن رو داره ...

هیون داشت تلاش میکرد تا ذهنشو روی حرفای دوستش متمرکز کنه ..اما صدای پچ پچی که از بیرون میومد مانع تمرکزش شد ..و یه لحظه ترس برش داشت بدون توجه به وضعیتی که داشت سریع رفت بیرون و غرغرای فلیکس رو نشنید
رفت بیرون و با کاراموزش مواجه شد که روبه روی پسری وایساده بود که چهره اش براش اشنا بود با نگاه عجیب اون دو تا رو خودش فهمید که لباس تنش نیست و با همون وضعیت اومده بیرون
فلیکس که یکی از ابروهاشو انداخته بود بالا به سمت هیون قدم برداشت و بانداژ پشتشو فیکس کرد و یه پیراهن بهش داد و اروم پشتش گفت

_چه خبره اینجا؟؟

هیون انگار روحی که از بدنش رفته بود دوباره بهش برگشت

_عامم..سلام...

جونگین یهو دست و پاشو گم کرد و به تته پته افتاد

_امم..سونبه....راستش ...این

_دوسپسرته میدونم ....خوشبختم ....
هیون با لبخندی ساختگی گفت و دستشو به سمت سونگمین دراز کرد

_سونگمین هستم

سونگمین با ارامش جوابشو داد

_امم..شما همو کجا میشناسید؟؟

جونگین با تعجب گفت

_خب راستش اون موقع که تو تو ازمایشگاه از هوش رفتی سونگمین ...شی...اومد دنبالت ..اولین بار اونجا همو دیدیم که زیاد دیدار خوش ایندی نبود

هیون با لحن عجیبی گفت

_شنیدم که مجروح شدین ...حالتون خوبه ؟؟...

سونگمین گفت و نگاهشو به مرد رو به روش داد

_عا‌..خیلی بهترم..ممنون به لطف مراقبت های بقیه دارم بهتر میشم

هیون از قصد به جونگین هم اشاره کرد (داره تلاش میکنه😅)
جونگین که جو رو یکم عجیب غریب دید سریع دهن باز کرد

_س..سونبه...سونگمین .اومده دنبال من ..با اجازتون من میرم

_راحت باش ..اصن بمونید ...(پ.ن زارت )

سونگمین حس خوبی به این سونبه جدید دوست پسرش نداشت و میخواست بیشتر بشناسش برای همین میخواست تعارف احمقانشو قبول کنه اما جونگین سریع رو بهش کرد و تو چشماش نگاه کرد

_نه ..ممنون.سونبه...ولی ما باید بریم...سونگمین یسری برنامه داره که باید بهشون رسیدگی کنه ...خب معروف بودن راحت نیست دیگه
هیون اخم غلیظی بین ابروهاش نشست...
*اون الان از قدرتش استفاده کرد*
سونگمین که نمیتونست از حرف جونگین سر پیچی کنه تاییدش کرد و رفتن اما قبل از رفتن جونگین یه لحظه رفت نزدیک هیون و فلیکس و چیزی رو اروم گفت و سریع رفت

_اگه میشه ...این یه راز بین خودمون بمونه

فلیکس که تا اون مدت ساکت فقط نگاه میکرد بهد از اینکه رفتن یهو نفس حبس شده اش رو بیرون داد
_اخیییی....خفه شدمم...چه جو سنگینی  بود
هیون همچنان تو فکر استفاده جونگین از قدرتش بود حتی
شب هم بخاطر فکر و خیال چشم رو هم نزاشت

 CONRTOL(hyunin)Where stories live. Discover now