PART 10

542 143 40
                                    

فلش بک چند سال قبل

از نگاه جونگین

اداره بیشتر از همیشه شلوغ بود و منم ازونجا که کار اموز بودم همه سونبه هام کار ها و ادمای اونجا میریختن سر من و میرفتن
اول رفتم داشتم به کار یه ارازل اوباش رسیدیگی میکرد که ریخاه بودن سر یه مرد و کتکش زدن اما این مورد به بخش ما اصن ربطی نداشت ولی من هم اصلا حوصله نداشتم و تنها چیزی که توی کره خاکی ازون لحظه میخواستم این بود که اون مکان لنتی خلوت بشه مجبور بودم از قدرتام استفاده بکنم
نفر بعدی خانوم جوونی بود که با ماشین به اجومایی زده بود و همش داشتن سر هم داد میزدن ...بعد از حل کردن مشکل اونا یکم ازین خلوت شد داشتم نفس میکشیدم که با ورود تعداد عظیمی بچه بدنم سست شد و خنده هیستریکی زدم ..
عملا جز من کسی اونجا نبود و من باید دست تنها به همچی رسیدگی میکردم
مثل اینکه راننده مینی بوس این بچه ها مشکلی برای مدارکش پیش اومده بود و اونو همراه با بچه ها اورده بودن اینجا
حالا همه بچها شروع میکردن نق زدن و سر و صدا کردن و من  از سر و صدای زیاد کلافه بودم و فشارم بالا رفته بود پس بازم مجبور به استفاده از قدرتم بودم
نزدیک به ساعتی بعد بالاخره اون بچها هم ازون مکان جهنمی رفتن نگاهی به ساعت کردم و با فهمیدن تموم شدن شیفتم از شدت خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم در حال جمع کردن وسایل بودم
و با خودم میگفتمباید در اولین فرصت ازین بخش بیرون میومدم ..اصن از اول قصد نداشتم وارد این بخش بشم اما اول کاراموزیم بود جایی قبولم نمیکردن باید یه سابقه کوچیکی میداشتم
با سرگیجه ای که به سراغم اومد تعادلم رو از دست دادم و افتادم اما دستی مانع برخورد سرم به لبه تیز میز شد

_مواظب باش....

انقدر گیج بودم و بهم داشت فشار میومد که چهره فرد رو کاملا تار میدیدم یکم پلکام رو بهم زدم تا تونستم چهرشو ببینم که داشت با چشمایی نگران بهم نگاه میکرد
اروم سعی کردم بلند شم و اون هم بهم کمک کرد

_ببخشید که..

_نه مشکلی نیست ..حالت خوبه؟؟

_خوبم ...بخاطر خستگیه

وقتی ایستاد خیسی چیزی رو روی خونم حس کرد و نگاه وحشت زده فرد مقابلم و اون فرد گولاخی که بغلش ایستاده بود دستمو بردم سمت گونه ام و با دیدن قرمزی نوک انگشتام با ترس به سمت اینه هجوم بردم 
با ترس به اینه زل زدم
ازش چشمام داشت اشک میومد ..اما نه اشک معمولی ...داشتم خون گریه میکردم
هیچوقت فکرشم نمیکردم همچین اصطلاحی رو به کار ببرم
اون مردی که اونجا با بهت بهم نگاه میکرد بهم نزدیک شد و با نگاه مهربونی که بهم تحویل میداد پرسید

_هی...تو خوبی؟؟.....

_ا..اره خوبم ...ببخشید اگه ...ترسوندمتون یا...

_نه اصلا اهمیتی نداره .....فقط امیدوارم حالت خوب باشه

با همون لبخند و چشمایی که تبدیل به خط شده بودن جوابم رو داد
به این سن و سالم کم پیش میومد کسی به حال و احوال خودم اهمیت بده
بیشتر چیزایی که تا اون سال میشنیدم چیزایی مثل عجیب و خلقه ..ادم فضایی یا حتی جادوگر بود و خوب حتی پاسخگوی سوالات بقیه درباره چیزا باشم
همین که این ادم چیزی درباره این اتفاق ازم نپرسید نشون میداد که فرد معمولی نیست
برای همین دوست داشتم بیشتر باهاش اشنا شم

 CONRTOL(hyunin)Where stories live. Discover now