با کلمه( دوست دارم )شایلی بغضم شکست.
درسته چند روز بود اما من به این مرد دلبستم من عاشق این مرد شدماشکام تند تند میریخت
و روونه صورتم بود درد داشتم درد زیادی ک نمیتونستم روی قلبم تحمل کنم
سریع خودمو به اتاق استراحت رسوندم
خداروشکر کسی نبود
جلوی اینه به چشمام خیره شدم
چشمای اقیانوسی آلشن و میدیدم
چشمایی ک ندیده عاشقشون شدم
موهای جوگندمی الشن جلوی چشمام ظاهر شد
لبخند تلخی زدم ک اون دختر اومد جلوی چشمام دختر مو طلایی
اون یه بیماری داشت مطمیینم
از حالش معلوم بود
برای همین ازمایش نوشتم
روی تخت نشستم
بعد چندسال توی این شهر غریب
ارامش خودتو پیدا کنی و دوروزه از دست بدی ؟؟؟
اصلا چیشد یهو من جذبش شدم؟؟؟
بقیه باور میکنن؟؟؟
خودش چی ؟؟؟خود اون باورم میکنه اگر بگم یه هفته گذشته اما خار تو دستات بره مم میمیرم؟؟؟؟هیچکس باورم نداره مطمیینم
خسته بودم
انگار بار ششصد کیلویی روی دوشم بود ذهنم درگیر بود
ک در اتاق به صدا دراومد
نفسی کشیدمو دستی به چشمای قرمزم کشیدم و در و باز کردم
شوکه شدم
آلشن پشت در ایستاده بود
چشم تو چشم شدم باهاش
ک متعجب گفت : میشه چند لحظه صحبت کنیم؟؟؟؟؟؟اروم سرمو تکون دادموگفتم :اینجا؟؟؟
آلشن : اره همینجا
از کنارم رد شد و رفت تو اتاق
وارد اتاق شدمو در و بستم
ک گفت: شایلی نباید هیچی بدونه !
بغض گلومو گرفت و گفتم: چیو نباید بدونه؟؟؟
یه قدم اومد نزدیکم و اروم لب زد : بغض برای چی؟؟؟من بی جنبه داشتم خودمو لو میدادم نباید نباید لو بدم و چون باورم نمیکنه و فقط ازم دور تر میشه
نفسی کشیدم و گفتم: من تایم زیادی ندارم اگر حرفی ندارین برم
همینکه اومدم پشتمو کنم دستمو گرفت
اتیش گرفتم
سوخت دستمآلشن: کمتر از دو هفته است فهمیدم ک شایلی سرطان خون گرفته اون دختر خیلی سختی کشیده از سختی فراریش دادم اومدیم باهم اینجا اما بازم دنبالش اومدن بازم باعث شدن بیوفته تو سختی
من نمیخوام از دستش بدم نمیخوام
نباید بدونه
منی ک قوی بودم و فهمیدم حالم داغون شد و کارم به بیمارستان کشید اگر اون بفهمه نابود میشه
هیچکس و تو این بیمارستان نمیشناسم جز تو
لطفا تو نزار بفهمه من ارومش میکنم من کم کم بهش میگم
اگر یهویی بفهمه نابود میشه لطفا !لبامو گاز کندم انقدر یهویی حرف زد ک نفس کشیدن یادم رفته بود همه این حرف ها بوی محبت و عشق میداد بوی دوسداشتن اون از دوسداشتن شایلی حالش بد شد حال روحی اشو اون دختر بهم ریخته بود قلبشو اون دختر گرفته بود دختری ک قلبشو تسخیر کرده بود
دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم : باشه
و سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سراغ کارام۴ ساعت گذشته بود و احتمالا جواب ازمایش اومده بود
سریع رفتم ازمایشگاه و جواب ازمایش و خودم گرفتم
همونجا بازش کردم و شروع کردم به خوندنش
درست بود شایلی سرطان خون داشت اونم از نوع بدخیم
بیماری پیشرفت کرده بود و داشت کل بدنشو میگرفت
باید سریعتر درمان شروع میکردن و الانم خیلی دیر شده بود
جواب ازمایش و لای وسایلم گذاشتم تا اخر وقت موقع رفتن بدم به خودش
من نباید وارد این ماجرا میشدم
هر روز دیدن اونا باهم من و خورد میکردشیفت امروزم تموم شد و سریع لباسامو عوض کردم
برگه ازمایش و از لابه لای وسایلم برداشتم و رفتم اتاق اشون
از لای در دیدمشون
شایلی دراز کشیده بود و بیجون داشت به الشن نگاه میکرد و الشن داشت براش صحبت میکرد
صحبتشون راجبه یه خانمی بود به اسم خورشید
الشن داشت براش میگفت ک چه اتفاقاتی افتاده براشون و شایلی ام بعضی جاها یه کلماتی و میگفت
تقه ای به در زدمو وارد شدم
نگاها اومد روم ک شایلی سریع گفت:دکتر من چیم شده؟؟؟لبخندی زدمو گفتم :هیچیت نشده دختر یه ازمایش دادی ک جوابش چند روز دیگ اماده میشه تازه میتونی فردا بری خونه
شایلی: الان نمیتونم برم یعنی چه بد
لبخند تلخی زدمو اروم گفتم : بدم نیست اینجا بمونی ک حداقل تنها نیستی یکی هست برات حرف بزنه
سرمشو چک کردم ک شایلی گنگ گفت: دکتر چی گفتین من نشنیدم؟؟؟
لبخندی زدمو گفتم : هیچی من دیگ باید برم صبح میام معاینه ات میکنم اگر حالت همینقدر خوب باشه مرخص میشیکیفمو از روی میز برداشتم و گفت :میبسنمت شایلی
اومدم برم ک یاد برگه ازمایش افتادمو برگشت سمت الشن و گفتم : راستی سفارش غذا داده بودین به سلف اماده است گفتن خودتون برین بگیرین الان
الشن گنگ نگام کرد ک اومدم بیرکن
دو دقیقه بعد الشن اومد بیرون و گفت : چیزی شده ؟؟
برگه ازمایش و دادم بهش و گفتم : بدخیم هرچی سریع تر باید درمان شروع بشه تا اینجا با من بود ما بقی اش با خودتهاومدم برم ک گفتم : راستی این کارت غذا خوری من
امروز چیزی نخوردم از سلف میتونی با کارت من غذا بگیری ک لو نری جلوی شایلیکارت و ازم گرفت و گفت : کی بهت بدم؟؟؟
لب زدم : صبح میگیرم
یه جوری نگام کرد و انگار میخواست مچمو بگیره گفت : نظرت چیه شب بیارم دم در خونت بالاخره همسایه ایم دیگه؟؟؟؟؟بهش نگاه کردم اونشب وقتی از پشت پنجره دیدتم فهمیده بود منم
نمیخواستم بدونه اما حالا فهمیده بود و نمیشد انکارش کردم
لبخندی زدمو گفتم : باشه بیاردور شدم ازش
انقدر دور ک دیگه حتی اگر برمیگشتم نمیتونستم ببینمش اون مرد چی داشت ک جذبم کرد چه گذشته ای؟؟؟؟ مامانم همیشه میگ ادمایی ک شبیه همن همو جذب میکنن!!چه اتفاقیی براش افتاده ک شبیه منه ؟؟؟؟؟؟؟
باید بفهممم
درسته شایلی عاشقه اونهاما شاید بتونم آلشن و عاشق خودم کنم
البته شاید...........
___________________________________
سلام
ببخشید دیر گذاشتم حالم زیاد خوب نبود و نشد بنویسم بعدشم ک شیطون نزاشت 😅نظرتونو راجب داستان بدین ک عاشق نظراتتونم
😬
YOU ARE READING
Little ..... rita
Romanceددی لیتل کشف میکنم تورااا میجویممم توراااا میگردم به دنبال حقیقت میجنگم برایت تا آرام بگیرم در اعماق وجودت بدون سخنی دردت را حس میکنم بدون حرفی نگاهت میکنم میبینمت و برای حال دلت میجنگم با زمین و دنیا ...........