صبح با صدای هشدار گوشیم بیدار شدم
خوابالود آبی به دست و صورتم زدم
لقمه نونی برداشتم و سریع شلوار مشکی پوشیدم و بارونی سفیدم و تنم کردمکیف و وسایلمو برداشتم
امروز قرار بود برم بیمارستان
و حسابی دیرم شده بود
شال مشکی ام پوشیدم و تند تند از پله ها اومدم پایین با عجله در و باز کردم
سریع درو بستمو دوییدم سمت ایستگاه اتوبوس ک دوتا کوچه اونطرف بود
با نفس نفس تازه به اتوبوس رسیدم و سریع وارد شدم
جای سوزن انداختن نبود برای همین همون لبه ایستادم و دستمو به دستگیره در گرفتم
پاییز اومده بود و صبح هاش ملایم و شبهاش سرد از پنجره به خیابون های شهر خیره شدم
شهر کوچیک برایتون هم برای زندگی خوب بود هم برای تفریح
خونه ها همه مستقل اند و خبری از آپارتمان های سربه فلک کشیده نیویورک نیست
یکی از دلایل انتخوابم برای اینجا همین آرامشش بود
با صدای بوق ممتد اتوبوس و رسیدن به ایستگاه بیمارستان سریع از اتوبوس بیرون اومدم کارت دانشجویی امو از توی کیف پولم برداشتمسریع تر قدم برداشتم و وارد بیمارستان شدم
روز اول کاریم توی بیمارستان بزرگ برایتون
سریع به سمت پذیرش رفتمو کارتمو نشون دادم و گفتم : صبح بخیر ریتاصفوی هستم
پرستار سرشو تکون داد و گفت:طبقه سوم اتاق ۳۱۲
سریع سرمو تکون دادمو رفتم سمت طبقه سوم
توی آسانسور فکرم پر کشید به پنج سال پیش ک لج کردمو گفتم باید مهاجرت کنم دیگ نمیخواستم ایران باشم اونجا انقدری برام خفه کننده شده بود ک بزور رضایت مامان و جمع کردم و اقدام کردم برای مهاجرت اول رفتم نیویورک اما فضای اونجا شلوغ بود و من فقط به آرامش نیاز داشتم
اونجا بود گ درس خوندم و برایتون پزشکی قبول شدم
و با شوق شبانه اومدم این شهر
اسانسور طبقه سوم ایستاد و رفتم سمت اتاق ۳۱۲ در بسته بود در زدمو وارد شدم یه خانم جوانی اونجا بود ک خودشو آلما رزیدنت بیمارستان عرفی کرد قرار بود من زیر دست آلما کارکنم و این من و خوشحال کرد چون آلما خونگرم و مهربون بنظر میومد خانمی شیک پوش بود و با کمی آرایش چشمای توسی و صورتی ک پر از لک بود با موهایی ک قهوه ای روشن بود
لبخندی بهم زد و با لهجه قشنگ انگلیسی اش گفت: رپوش ها نوع اونجاست یکی و بردار بعدش بیا اتاق ۳۴۰ میخوام مریض معاینه کنم پیشم باش
سرمو تکون دادمو سریع بارونی امو در اوردم رپوش سفیدی تنم کردم و کمربندشو انداختم
مقنعه مشکی ک همراهم اوردم و سرم کردم و موهای مشکی امو کمی بیرون ریختم ازش
درسته اومدم یه کشور خارجی درسته از خدا بریده بودم اما این بخشی از وجود و عقاید من بود برای همینم نمیتونستم کنارش بزارم یا شاید الان نمیتونم
سریع آماده شدم و رفتپ اتاق ۳۴۰
تقه ای به در زدم و وارد شدم ک خشکم زد
همون مرد چشم سبز اینجا بود ک لحظه ای نگاهم کرد و بعد دوباره شروع کرد حرف زدن
مرد اشنا غریبه ام روی تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته بود
قلبم فشرده شد با دیدنش
این مرد چی داشت ک انقدر جذبم میکرد
منکه اصلا نمیشناختمش
لباس آبی بیمارستان تنش بود سرمی بهش وصل بود و آلما داشت با مرد چشم سبز صحبت میکرد
رفتم نزدیک تر ک آلما تازه متوجه من شد و گفت : بیا توهم به پرونده اش نگاهی بنداز .
پرونده ارو ازش گرفتم و نگاهیی یهش انداختم
س
نام : آلشن سن : ۳۵ بیماری:Vasovagal.......
.......
................
...........کل پرونده اشو خوندم غش کرده بود هیچ بیماری نداشت فکرمیکردم بیماری قلبی عروقی داشته باشه اما یه غش ساده ناشی از آسیب های عاطفی و روحی بود یا شایدم ناشی استرس
اما دلیل اینکه هنوز بیهوش بود و نمیدونستم
برای همین رفتم نزدیک تر و به سرمش نگاهیی انداختم
خودشه مسکن ریخته بودن
برای همین خواب عمیق بود
لبخندی زدم و از خدا ممنون بودم ک اتفاق بدی نیوفتاده بود
البته این اتفاق هم مهم بودآلما: ریتا دوز پروپوفول و کمتر کن نباید زیادم بخوابه اون الان نیاز به روحیه داره بیشتر هر یکساعت هم بهش سر بزن
چشمی گفتم و لبخندی زدم
این مرد یه راز عجیب داره
یه کشش عجیب
یه جذب کننده است
اگر بگم جذبم نکرده دروغ گفتم
اون خیلی زیاد جذبم کردهملافه سفید و بیشتر روش کشیدم و از اتاق اومدم بیرون ساعت ده بود و یکساعت دیگ باید بهش سر میزدم
مرد چشم سبز ک فهمیده بودم اسمش دنیل بیرون اتاق روی صندلی ها نشسته بود
نگاهی بهم کرد و گفت: کی بهوش میاد؟
آروم گفتم: بیهوش نیست ک بهوش بیاد فقط به خواطر آرامبخش ک خواب یکساعت دیگ میام بهش سر میزنم
سرشو تکون داد و دیگ هیچی نگفتاونروز کلی پرونده نگاه کردم و رسیدگی کردم هر یکساعت بهش سر زدم و خواب بود ساعت دو شد ک برای بار اخر رفتم سمت اتاقش ک صدای خنده میومد حدس زدم بهوش اومده تقه ای به در زدم و وارد شدم ک نگاهم خورد به چشمای ابی اسمونی اش
چشمایی ک من و یاد دریایی ملایم و اروم مینداخت
چشماش بیروح بود بدون احساس اما عمق چشماش غمی داشت غمی ک حسش میکردم
از درد این غم اشک تو چشمام حلقه زد
اتصال چشمامون با برگردوندن سرش قطع شد و رو به دنیل گفت : کی مرخص میشم میخوام برم خونه خودم
دنیل نگاهیی بهم کرد و گفت: کی مرخص میشه؟؟؟؟؟؟
رفتم سمتشو سرمش ک تموم شد و از دستش برداشتم و با بغض گفتم: درد دارین؟؟
نگاهشو حس میکردم اما توجهی نکردم ک گفت: نه درد ندارم کی مرخص میشم ؟
به پرونده توی دستم نگاه کردم و گفتم: کارای ترخیص انجام شده مهر پزشک نیاز
سرمو اوردم بالا و گفتم: همراهتون میتونن برن حسابداری منم اینو میبرم پزشک امضا کنه
دنیل سریع باشه ای گفت و از اتاق رفت بیرون ک رو به آلشن گفتم: اگر احساس سردرد داشتین مسکن بخورین اسمشو براتون نوشتم
سرشو تکون داد ک رفتم سمت در و برای بار اخر نگاهش کردم و به چشهاش خیره شدم و فارسی اروم گفتم :
از وقتی که
آبیِ چشمانت را دیدهام
شناگرِ ماهری شدهام
از بس که
غرقِ چشمهایت شدم___________________________________
عشق در یک نگاه عجیب اما واقعی .....
این داستان واقعی نیست اما دروغ هم نیست هرجای دنیا در هرلحظه ممکنه یه دختر با یک نگاه دلببنده
ریتا دل بست به مردی ک غم نگاهش قلبشو فشردهاین قسمت تقدیم نگاهتون .....
دوستون دارم کامنت یادتون نره هااااا
ESTÁS LEYENDO
Little ..... rita
Romanceددی لیتل کشف میکنم تورااا میجویممم توراااا میگردم به دنبال حقیقت میجنگم برایت تا آرام بگیرم در اعماق وجودت بدون سخنی دردت را حس میکنم بدون حرفی نگاهت میکنم میبینمت و برای حال دلت میجنگم با زمین و دنیا ...........