رادبزرگ

364 21 22
                                    

شماره اتاقشو داد و رفتم سریع بالا
وارد شدم اما هردوتا تخت پر بود یکی از پسرا وقتی نگاه من و شوکه دید گفت: بیخبر رفته
از پرستار پرسیدم انگاری دیشب ترخیص شده و رفته

رفته ؟؟؟
یعنی چی رفته
یعنی بردتش ؟

همونجا کنار در دست و پام شل شد و کیفم روی زمین رها شد
توی مغزم کلمات تکرار میشدن

اون رهات کرد
اون رفت‌
اون شایلی و برده
گوشی اشو خاموش کرده
جوابتو نداده
اون رهات کرده

اون دیگ نمیاد
دیگ نمیبینمش ......
کابوس روز ها و شب هام به حقیقت پیوست .......

سارا  سریع  اومد بالا سرم و کمک ام کرد بلندشم گفت: دکتر دکتر چیشده؟؟؟

چیشده؟
معلوم نیست چیشده؟؟
تنها شدم
دقیقا بعد شبی که بهش اجازه دادم وارد حریم خصوصی ام بشه
بعد شبی که وارد دنیای هم شدیم
زمانی که یکی شدم باهاش
زمانی که دلخوش کردم بهش زمانی که .. ...

با کمک سارا به اتاق استراحت رفتیم و روی تخت نشستم
سارا دوباره چندباری ازم سوال پرسید اما وقتی دید بیجواب میمونه
و من سکوت کردم

اونم سکوت کرد و از اتاق رفت
دلم نمیخواست سکوت کنم
بجاش

اون لحظه دلم میخواست با مامانم صحبت کنم
برای اولین بار تو این چندسال
تو اوج غم و ناراحتی ام
دارم باهاشون تماس میگیرم 
همیشه تو حال خوب باهاشون حرف میزدم حتی شبایی که بدون خوردن یه تیکه نون میخوابیدم

دلم میخواست اینجا بود و محکم تو آغوشش میرفتم
میبوییدمش و روی پاش دراز میکشیدم و بهم میگفت مامان قوی باش
اما نیست و ندارمش...

با اولین بوق برداشت و چهره مهربونش از پشت صفحه گوشی نمایان شد

سریع شروع کرد حرف زدن و قربون صدقه من رفتن
پشت هم صحبت میکرد و از حال و روز اونجا میگفت

وقتی دید سکوت کردم و فقط دارم بهش نگاه میکنم
یهویی گفت :معلومه حال و روزت خوب نیست مادر چیشده؟؟؟

سعی کردم لبخندی بزنم و نگرانش نکنم

اما انگار لبخند برای من  وجود نداشت دیگ
اون لحظه با دورشدن اون لبخندمم همراهش رفته بود

آروم گفتم :نه خوبم
فقط خسته شدم
تو بیمارستانم

و البته دلتنگتون

مثل قبلا نخودی خندید و گفت :خب الهی شکرمادر
همین خستگی ها وتلاش هات بعدا نتیجه میده و میشی یه پزشک موفق

Little .....  ritaHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin