مطیع

805 27 21
                                    

روز ها و شب ها میگذره
همه چی عادی
ارومو بدون دردسر
صبح زود قبل رفتنش میام و شب بعد اومدنش میرم
این روند هعی تکرار میشه
نمیدونم تا کی اما
تو خونه همش حسش میکنم
حس قوی

به شایلی خیره شدم

ک روی مبل دراز کشیده و داره تلوزیون میبینه اونم برنامه کودک
نمیدونم چرا اما حس میکنم

برعکس سنش خیلی کوچیکه

تیشرت بزرگ صورتی
شلوارک کوتاه کرمی
موهای طلایی ک  خرگوشی بسته بود
فقط سنش یکم زیاد بود برای بچه بودن

پوف اصلا بمنچه من فقط باید مراقبش باشم همین

دستامو دور لیوان قهوه  ام حلقه کردم  مثل همیشه تلخ
به بخارهاش خیره شدم چشماش اومد جلو چشمام
چشمای قشنگش

تسلیم شدم تسلیم این عشق

لبخندی روی لبم اومد
اگر الان هرکی من و میدید فکر میکرد دیوونه شدم
کی باورش میشد

منی ک این همه تلاش کردم و پزشکی خوندم حالا پرستار این دخترم

با صدای در سرمو بلند کردم ک آلشن و دیدم  خیلی  زود اومده بود و بهتر بگم شوکه شدم سریع ایستادم و تا خواستم بگم سلام شایلی پرید بغلش و گفت : سلام ددی زود اومدی
سلاممو خوردم و هیچی نگفتم و فقط خیره شدم بهشون

آلشن روی موهاش و بوسید و گفت : میدونم عزیزم اما میخواستم بریم امروز یکم دور بزنیم

شایلی با ذوق بوسش کردو گفت : باشه ددی جونم من میرم حاظر میشم

بدون مکث رفت توی اتاق و آلشن کتشو اویزون کرد و نگام کرد
سریع و هول  گفتم : سلام خسته نباشید

لبخندی زد و گفت : سلامت باشی شایلی حالش چجوریه؟؟

خیره شدم و گفتم : فکرکنم باید خوب باشه اما برای

اطمینان باید هفته بعد آزمایش بده و اگر نیاز بود داروهاش تغیر کنه

سرشو تکون داد و گفت : باشه  میبریمش
و بعد مکثی دوباره نگام کردوگفت : چرا نمیری حاظربشی؟؟
با تعجب نگاه کردم تو گوی چشماش و گفتم : حاظربشم ؟؟؟ واسه چی ؟؟؟ یعنی دیگ نیام؟؟؟
بزور سعی کرد نخنده و گفت: نخیر قرار بیای بازم اما بهتره الان بری خونت و حاظر بشی و سه تایی بریم بیرون و رفت سمت اتاقش تا اومدم بگم نه مرسی نمیام

سمتم برگشت و گفت : بهونه ای قبول نیست امشب باید بیای
سرمو تکون دادم و گفتم :چشم اقا
فقط سرشو تکون داد و رفت داخل اتاقش منم وسایلمو از روی مبل برداشتم و از خونه اش زدم بیرون
خوشحال بودم خیلی زیاد
اون بهم گفت باهاشون برم بیرون
یعنی دوسداره همراهشون باشم
وارد خونه ام ک شدم سریع رفتم تو اتاق
اول یه دوش سریع گرفتم موهامو خشک کردم
امشب هوا ابری و سرد بود پس یه شلوار مشکی پوشیدم و یه بارونی کرمی عاشق این لباسم بود
کوتاه و کلوش شبیه دختر بچه ها میشدم
آستیناش پر از چین بود و فقط کافی بود موهاتو خرگوشی ببندی تا شبیه بچه های دوساله بشی
از تصورم خندم گرفت و سریع موهامو ساده بستم و کلاه بافتمو روی سرم گذاشتم و شال گردنمو پیچیدم دور گردنم
رژ کرمی ملایمی زدم و کیف و نیم پوت هامو برداشتم همون لحظه زنگ در به صدا در اومد
عجله ای همه کارامو کردم و عطر شیرینی زدمو از در خونه رفتم بیرون 
همینکه درو بستم رخ تو رخ اش شدم از ترس اومدم جیغ بزنم ک سریع دستشو گذاشت روی دهنم
سریع ساکت شدمو بهش خیره شدم گرمای دستاش داشت صورتمو ذوب میکرد
حس دست هاش عالی بود حس بچه ای و داشتم ک پدرش لمسش میکنه  و با نوازش پدرش آروم میشه
انقدر نزدیکش بودم ک عطرشو حس میکردم
عطر پیرهنش وارد ریه هام شد و من و مست خوش کرده بود
اون سکوت و بود و عمیق نگام میکرد منم سکوت بودم و نگاش میکردم
حتی دستشو از روی صورتم برنداشت
فقط زمزمه  کرد : تو از جون من چی میخوای ؟
من از جون اون چی میخوام ؟ معلومه من جونشو میخوام من جسم  و روحشو میخوام من اون مرد و میخوام برای خودم
نمیخوام از دستش بدم مثل خانواده ام
قطره ای اشک از گوشه چشمم روونه شد
و چکید روی دستش
بغض کردم و چشمامو بستم
دیگ نمیخوام انقدر نزدیکش باشم دیگ نمیخوام
اون لحظه فقط میخواستم ازش دور باشم
و ازش فرار کنم
همینکه اومدم برگردم سمت خونه با اون یکی دستش
بازومو گرفته و تند گفت : نمیری داخل خونه
مکثی کرد و نفس عمیقی کشید و گفت :  در ماشین باز برو تو ماشین بشین تا شایلی بیاد
نمیدونم چرا اما به حرفش گوش دادم و سمت ماشین رفتم
بدون حرفی در عقب و باز کردم و پشت صندلی راننده نشستم
از پنجره دودی ماشین بهش نگاه کردم
همونجا جلوی در خونه ام ایستاده بود و به در نگاه میکردم
و سیگاری توی دستش بود
سیگاری ک عین قلب من داشت میسوخت
بار اولی ک دیدمش درست وسط خیابون بود
فکرنمیکردم روزی برسه ک من باهاش صحبت کنم
بتونم لمسش کنم
و یا حتی بتونم تو ماشین اش بشینم

با سرو صدای دویدن شایلی و بسته شدن محکم در
نگاهشو از اونجا برداشت و به شایلی نگاه کرد
لبخندی زد و گفت : بشین کوچولو الان میام

و ته مونده سیگار و روی زمین انداخت و با کفشش خاموشش کرد
دستی روی صورتش کشید و اومد سمت ماشین
شایلی در عقب و باز کرد و سوار شد
وقتی من و دید متعجب گفت : چرا اینجا نشستی  ؟؟

شونه امو بالا انداختم و گفتم: تو چرا جلو ننشستی شایلی

شایلی لبخندی زد و گفت : ددی دوست نداره
میگ جلو برام خطرناک

تو این چند وقتی ک پیش شایلی بودم درسته باهم دیگ راحت بودیم اما زیاد صحبت نمیکردیم

میون همون جملاتی ک باهم رد و بدل میکردیم بارها متوجه حرف های عجیبش میشدم
درست مثل الان ک گفت : ددی میگ خطرناکه
مگ جلو نشستن خطرناکه؟ اصلا مگ شایلی دوسالشه ک نتونه جلو بشینه
متعجب بودم
سرمو تکون دادم برای شایلی و تا اومدم بگم اها در کنارم باز شد و عطر خوشبو و بوی تلخ سیگار وارد ریه هام شد
نفسی کشیدم ک
آلشن با تحکم گفت : بیا پایین جلو میشینی

خواستم بگم نه ک گفت : حرفمو دوبار تکرار نمیکنم سریع

بازم بی دلیل به حرفش گوش دادم و رفتم جلو نشستم
و شدم مطیع اون
مطیع کسی ک عاشقشم ........

____________-_-____-_-________-_-___

🖤🖤🖤🖤 🖤






Little .....  ritaWhere stories live. Discover now