داخل خونه ام

440 31 24
                                    

در ناگهان باز شد و  نشست پشت فرمون و با شتاب ماشین به حرکت در اورد
جرعت حرف زدن نداشتم
ازتکونای ماشین منم تکون میخوردم
یواشکی به دستای مشت شده اش به دور فرمون ک قرمز شده بود خیره شدم
دلم اون لحظه فقط میخواست با اون دستایی ک پر از رگ های برجسته است لمسم کنه
نوازشم کنه
حتی بزنتم
اما اون دستای من باشه فقط برای من نه برای کسی دیگ ....آرزویی بود ک بهش نمیرسیدم باید از دور بودنشو با یکی دیگ میدیدم بودنش و عشق ورزیدنش به کسی ک من نیستم ....نفر سوم بودن یه رابطه خیلی سخته .... و داشتن اون فرد میشه آرزوی محال ....

با توقف ماشین نگاه ازش برداشتم
بدون توجه بهم از ماشین پیاده شد و در سمت من باز شد
گفت : پیاده شو سریع
بزور بدنمو تکون دادم و خواستم بیام بیرون نمیشد انقدر بدنم کوفته بود و جام تنگ بود نمیتونستم تکون بخورم
چند لحظه ای داشتم فقط الکی وول میخوردم ک یهویی
شونه ام و گرفت و خیلی ساده بلندم کرد
و از ماشین آوردتم بیرون
جلوی در خونه ام بودیم
دستشو ازم جدا کرد و کوتاه و مختصر گفت : کلید های خونه؟
بغض کردم
بهم گفت کلید خونشو بدم یعنی دیگ هیچوقت نمیخواد ببینتم
کاش بشه قبلش براش توظیح بدم امشب
بهش بگم از اولی ک دیدمش چقدر دگرگون شدم
بگم اونشبی ک اینجا تو این کوچه روی تخت اورژانس دیدمش قلبم هزار تیکه شد براش

بهش بگم دلم برای صداش دستاش حرفاش و خودش رفت .....
به چشماش نگاه کردم نزدیکم بود با یه قدم فاصله
نفس هاش تو صورتم بود
نفس هایی ک شیرین بودن برام
خواست دهن باز کنه چیزی بگه
ک سریع و بدون فکر چشمامو بستم و گفتم : دوست دارم .
سکوت شد
چشمامو محکم فشار میدادم و هر لحظه آماده بودم داد بزن یا یه چیزی بگه
اما سکوت بود
آروم چشمامو باز کردم و بهش خیره شدم
بدون هیچ تغییری توی چهره اش بهم نگاه میکرد
به چشماش خیره شدم هیچ احساسی نمیتونستم از چشماش بخونم
خوشحال نبود
عصبی نبود
ناراحت نبود
حتی متعجب نبود انگار روزهاست از احساس من با خبر
یعنی باخبر بود و هیچی نگفت ! هیچ عکس العملی نشون نداد!
لب باز کرد و مختصر گفت : کلید های خونه ات و بده

کلید های خونه خودم! اون اونموقع ام کلیدای خودمو میخواسته نه کلید های خونه اشو برای همین جلوی اینجا پارک کرد
نفسی گرفتم و سریع از توی کیف کوچیک دور کمرم کلید هایی و که آویز طلایی داشت و بهش دادم
پشت بهم کرد و مشغول باز کردن در شد و رفت داخل
میخواست بیاد تو خونه ام !
متعجب دنبالش رفتم که در و بست و از پله ها بالارفت
وارد خونه که شد کفشاشو در آورد
وارد آشپزخونه شد و در یخچال و باز کرد
یک لیوان آب ریخت و یه بسته قرص از جیب کتش در آورد و خورد
وقتی نگاهش بهم افتاد و دید من هنوز جلوی در با لباس هام و صورت داغونم ایستادم و دارم نگاش میکنم
اخمی کرد و گفت : بیست دقیقه وقت داری یه دوش مختصر بگیر باهات کار دارم
همینجوری بهم نگاه کرد و منم حرکت کردم سمت اتاقم که گفت : نشنیدم چیزی بگی ؟!

برگشتم سمتش و گفتم : چشم الان میام
وارد اتاقم شدم و در و بستم
مستقیم وارد حموم شدم لباسام و روی چوب لباسی پشت در آویزون کردم و شیر آب و باز کردم
زیر دوش رفتم  وقتی قطره های آب روی بدنم ریخت انگار که پوست بدنم تازه شد
موهامو  از کش موی مشکی ام رها کردم و دورم ریختم
جلوی آینه رفتم و صورتمو نگاه کردم
رد قرمزی کمی روی پوست صورتم جا خوش کرده بود
دور گردنم جای انگشت هاش قرمز شده بود و کبود بود
پوست حساسم سریع به هر دردی واکنش میده و حالا کبود شده بود
از فکرکردن دست برداشتم و بدون توجه به درد بدنم و خشکی پاهام دوش کوتاهیی گرفتم و حوله ارو دورم پیچیدم وارد اتاق شدم توجه ام روی تخت جمع شد
یه دست لباس آماده روی تخت بود به همراه یه سینی که داخلش یه لیوان آب پرتقال و دوتا دونه قرص بود

نزدیک تر شدم و لباس هارو برداشتم
یه شلوار صورتی مخمل انتخاب کرده بود با یه بلیز از همون جنس و نسبتا بلند سفید که مطمیین بودم برام بزرگه
یه دست
لباس زیر صورتی ام کنار لباس ها بود خجالت کشیدم
اما وقتی به شال مخمل خوشگلی که کنارش بود نگاه کردم لبخندی زدم از اینکه یادش بود
لباس هارو پوشیدمو لیوان آب پرتقال و به همراه قرص ها خوردم و از اتاق بیرون اومدم
روی مبل روبروی تلوزیون نشسته بود و چشماش بسته بود
وارد آشپزخونه شدم و لیوان و شستم
روی میز آشپزخونه دوتا جعبه غذا بود
جعبه هارو باز کردم پیتزا و سوپ و همبرگر بود
گرمشون کردم
چیندمشون روی میز نوشابه هارو توی لیوان ریختم ورفتم کنارش هنوز خواب بود میخواستم بیدارش کنم اما خب
آلشن این روز ها خیلی خسته میشد
از صبح کار میکرد و شب بیمارستان بود
تایم استراحت درستی نداشت
کنار پاش روی زمین نشستم و سرم و با فاصله ازش روی مبل گذاشتم جوری که بتونم ببینمش
قصد داشتم بزارم یکم دیگ بخوابه بیدارش نکردم

انقدر نگاش کردم که کم کم چشمام گرم شد و به نفهمیدم چقدر گذشت که خوابیدم

با تابش مستقیم نور خورشید توی صورتم چشمامو جمع کردم و تو ذهنم به خودم غرزدم که چرا قبل خواب پرده ارو نکشیدم همیشه وقتی یادم میرفت صبح با اولین نور خورشید بیدارمیشدم
پتورو کشیدم روی صورتم و دوباره گرم خواب شدم
چند دقیقه گذشت که دستی کنارم اومد
سریع از زیر پتو بیرون اومدم و با تعجب به کنارم نگاه کردم

آلشن با فاصله کمی ازم خواب بود و دستش درست کنار بالشتم بود
لبامو گاز کندم و به لباسای تنم نگاه کردم
لباسای دیشب بود
به موهام دستی کشیدم ک نامرتب دورم بود و شال سرمم دور گردنم پیچیده شده بود
شالمو در آوردم و مرتبش کردم
و دوباره سرجام دراز کشیدم چشمامو محکم روی هم فشار دادم
باورم نمیشد
انگار تازه از خواب دیشب بیدار شدم
شبی که بهش گفتم دوسشدارم
شبی که کنارش خوابیدم‌
شبی که برام لباس اماده کرد و اومد تو خونه ام تو اتاقم کنار تختم
انقدر به دیشب و خودمون فکرکردم که خوابم برد

اینبار که چشمامو باز کردم کنارم کسی نبود سرمو چرخوندم و دیدمش جلوی آینه اتاقم ایستاده بود و داشت کتشو مرتب میکرد از داخل اینه
نگاهمون توی هم قفل شد
نگاش کردم که
اخمی کرد و زیر لب چیزی گفت
و بعد برگشت سمتمو قاطع گفت :.............

🖤🖤




Little .....  ritaWhere stories live. Discover now