منطق یا احساس

552 24 26
                                    

اونروز از شایلی قول گرفتم و  اونم تموم تلاشش کرد اما دخترکم تا از این ویلچر رها شد دچار تخت بیمارستان شد و به چنگ اون افتاد

انقدر به شایلی و اون دختر عجیب فکر کردم ک خواب به چشمام اومد و وارد دنیای عمیقی شدم

ریتا :  صبح وقتی به بیمارستان رفتم الشن جلوی اتاق استراحت ایستاده بود ازم پرسید جواب پیشنهادش چیه ؟؟ منم با تردید گفتم قبوله
چندساعتی از کارم نگذشته بود ک دفتر مدیر بیمارستان  احضار ام کرد و نامه ای بهم داد برای پرستاری از شایلی در منزل
و درست دوساعت بعد ک میشه التن توی امبولانس نشستم کنار تخت شایلی و به دختر مو طلایی ک اروم خوابیده بود خیره شدم

به موهاش به صورتش به پوستش به ریزه میزه بودنش بهش انقدر نگاه کردم ک ماشین ایستاد
پیاده شدم  ک  پرستار ها کمک کردن و تخت شایلی و به داخل خونه بردن اما من ایستادم
نمیتونستم وارد این خونه بشم
ترس داشتم
میترسیدم هیچی اونجوری ک من میخوام نشه

میترسیدم تهش بشم یه بازنده

تردید داشتم میتونستم همین الان جا بزنم
نرم داخل و فرار کنم
از الشن
از عشقی ک تو وجودمه
از ترس هام
از تردید هام
از ایندهای ک الان جلوم
حتی از این شهر فرار کنم و دوربشم

باید همینکارو کنم منطقی اش همینه
ک برم
موندن من فایده ای نداره
بمونم ک خورد بشم
بمونم و عشق اونهارو ببینم
بمونم و زندگی قشنگ شایلی و خراب کنم
یا روی ویرونه های زندگی اون خونه امو بسازم ؟

گیج بودم نمیدونستم چی درست
اگر شایلی زنده میموند اونوقت الشن خیچوقت اونو ول نمیکنه و بیاد سمت من !
اگر شایلی از دنیا بره تا اخر عمر عذاب وجدان من و ول نمیکنه !

دوراهیی وحشتناکی
بین موندن و رفتن
بین دلکندن و دلبستن
سخت ترین زمان زندگیم همینجاست
همینجایی ک نمیدونم بمونم یا برم واقعا نمیدونم
نمیدونم کدوم خوبه نمیدونم
احساسم میگ برو داخل اون خونه و اینده اتو با عشق ات بساز

عقلم میگ نرو داخل اون خونه فرار کن و فراموش کن این هفته هارو و دوباره بساز زندگیتو اینده اتو

دوراهی سخت موندن و رفتن
اما راه رفته ارو باید رفت باید برم باید دورشم همین درسته
اخرین نگاهمو به خونه اش انداختم و عقب گرد کردم و رفتم سمت خونه خودم
کلید انداختم ک صداش پیچید تو گوشم

- دکتررر دکتر

با صداش قلبم گرفت فشرده شد
نمیتونم اره نمیتونم من عاشق این صدام نمیتونم
میمونم و تهش میسوزم
مگ نمیگن عاشق ک باشی میسوزی منم عاشقم حاظرم برای عشقم بسوزم
میمونم برگشتم سمتش ک با چشمای قشنگش نگام کرد و گنگ گفت : مگ قرار نبود بیاین پیش شایلی ؟؟؟

لبخندی زدم  و گفتم : میام گفتم وسایلمو بزارم خونه و لباس عوض کنم بیام

با چشماش نگاهم کرد و توی چشمام خیره شد و گفت : باشه پس ده دقیقه دیگ بیاین بالا چون باید برم جایی من

سرمو تکون دادمو در و باز کردم وارد حیاط شدم
من چم شد یهویی
با دیدن چشماش و شنیدن صداش دوباره لرزیدم
دوباره تصمیمم عوض شد
قلبمو فشردم و سریل وارد خونه شدم لباسمو با یه بلیز حریر ابی و شلوار مشکی
عوض کردم
روپوش سفید امو پوشیدمو دکمه هاشو باز گذاشتم
به جای مغنعه شال ابی و روی سرم انداختم
چون تایم نداشتم لیوان قهوه امو گرفتم و دوییدم بیرون از خونه
امبولانس رفته بود سریع تر قدم برداشتم و اومدم زنگ درو بزنم ک در باز شد الشن با کت شلوار جدیدی اومد بیرون
نگاهش به ماگ قهوه تو دستم افتاد و تلخ گفت : فکر میکنم بالا قهوه بود
اومدم حرف بزنم ک گفت : هیس باید برم یکساعت دیگ میام مراقب شایلی باش سرو صدا نکن بیدار نشه
و تو اتاق انتهای راهرو ام نرو

باشه ای گفتم ک رفت سوار ماشین شد و حرکت کرد
تا اخرین لحظه خیره نگاش کردم و وقتی از جلوی چشمام کاملا محو شد وارد خونه شدم

خونه تمیز و مرتب و شیک بود
ماگ قهوه ای ک سرد شده بود و روی اپن اشپزخونه گذاشتم و به سمت در اتاقا رفتم
اولین اتاق سمت راست در چوبی قهوه ای داشت و روش نوشته بود : دخترم شایلی
بدون اینکه در بزنم اروم وارد شدم
تعجب کردم
این اتاق شبیه اتاق بچه های کوچولو بود
اتاقی پر از اسباب بازی و خرس
اتاق صورتی کامل
تخت صورتی ک شایلی روش بود پتوی گلگلی
پستونک ها و شیشه شیر های تو طبقه
پودر بچه
توپ
خرس
باربی
قابلامه های کوچیک برای بازی ....
.....
....
......
کلی وسیله اونجا بود ک نشون میداد انگار اتاق برای یه بچه است
به عکس های روی دیوار خیره شدم
شایلی با لباس های مختلف
تو مکان های مختلف
فقط تو یکی از عکس ها الشن بود و زیرش حک شده بود بیبی
نزدیک تخت شایلی رفتمو روی مبل کنارش نشستم
به دختر خیره شدم
به لباسای بنفشش
به پوست سفیدش
به موهای طلایی اش
دختر ارومی بود
بی سرو صدا
اصلا لجباز نبود
و حرف گوش کن
این کارم و راحت میکردم
دستمو سمت دستش بردم و نبضشو چک کردم
پوستشو لمس کردم و زیر لب گفتم: نجاتت میدم
تو خوب میشی
صدای ایفون بلند شد
سریع از اتاق بیرون اومدم و درو اروم بستم
رفتم سمت ایفون ک درو باز کنم
اما با چهره جدیدی روبرو شدم
یه زن ......

______________________________________

سلاممم دلم برای روز های بدون درس تنگ شد🥺
امروز یه امتحان مهم داشتم و استرس کشیدم کلیی🥺

خلاصه با عشق تقدیم میشه 😅امیدوارم خوشتون بیاد منتظر کامنت های قشنگتون هستم

سوال

اگر شما جای ریتا بودین  منطق و انتخاب میکردین یا احساس؟؟؟

Little .....  ritaWhere stories live. Discover now