آشنا غریبه

3.6K 62 33
                                    

گاهی اوقات حس میکنی درد داری
حس میکنی باید کاری کنی تا دردت آروم بگیره
گاهی حس میکنی باید بجنگی برای خودت
برای زندگی ات
برای اطرافیانت
ک عاشقشونی
ک دوسشون داری
روزی ک از کشورم اومدم به این شهر ساحلی برای درس دوست پدرم این خونه ارو برام اجازه کرد خونه ای ک حیاط نقلی داشت ک با چند تا پله وصل میشد به حالچه کوچیک خونه اونروزا همش درگیر درس و ثبت نام بودم بعد سه سال بالاخره تونستم از کشورم بیام شهر ساحلی و توی یکی از دانشگاها قبول بشم اونروزا همش درگیر درس بودم درگیر رشته موردعلاقه ام ک براش از خانواده و کشورم گذشتم اونروزا
متوجه آدمای اطرافم نبودم
سرم تو زندگی خودم بود
دوسالی گذشته بود ک من بی صدا میرفتم و میومدم نه میخواستم کسی و بشناسم و نه میخواستم کسی من و بشناسه
گذشت و گذشت
تا اینکه یه شب با صدای آژیر امبولانس از خواب پریدم
وقتی لب پنجره ایستادم متوجه شدم مردی ک در همسایگی من زندگی میکرد
اتفاقی براش افتاده محو جمعیت مردم بودم نمیدونستم چیشده؟ اصلا بمنچه چرا باید بدونم به سمت تختم رفتم اما دلم طاقت نیاورد و
سریع پالتویی تنم کردم و شال بافت و روی سرم انداختم و به سمت بیرون رفتم
جمعیت زیادی دور اورژانس بود و هرکی یه حرفی میزد
یکی میگفت تنهاست و سکته کرده
پیرمردی میگفت از درد دوری قلبش ایست کرد
دختر جوونی با عشوه گفت : بهتر مرد مغروری بود ........ همه چیزی میگفتن اما من فقط محو مردی بودم با موهای مشکی ک رگه های خاکستری لابه لای لاخه های مشکی اش خودنمایی میکرد
کت شلوار خاکستری تنش بود و معلوم بود تازه اومده خونه
به دستش خیره شدم ک گردنبندی دور دستش پیچ خورده بود بهش خیره شدم چشماش بسته بود و روی تخت اورژانس بشهوش شده بود
سریع خودمو از بین جمعیت رد کردم و نزدیکش شدم بالا سرش ایستادم ک بوی عطر تلخی پیچید تو بینی ام
عطری ک تا اعماق وجودم نفوذ کرد به ابروهای پرپشتش خیره شدم به چندتا زخم کوچیک اطراف لبش
خیره بودم بهش ک اقایی با فرم بیمارستان نزدیکم اومد و گفت : شما میشناسیش ؟؟؟؟
قلبم فشرده شد نه نمیشناختمش اما احساس میکردم قلبمون به هم دیگ نزدیک
احساس میکردم میشناسمش از قبل اما نمیشناختمش خودم گیج شده بودم فقط میتونم بگم اشنای غریبه بود
سرمو کج کردم و لب زدم : نمیدونم
اقای گنگ نگام کرد و گفت : باشه خانم لطفا فاصله بگیرین باید ببریمشد بیمارستان

تند عقب رفتم و اروم گفتم : چه اتفاقی براش افتاده ؟؟؟
اقاعه جوابی بهم نداد و وارد اورژانس شد مردی با قیافه ای توهم و چشمای سبزی اومد نزدیک و سریع به اقاعه گفت : کدوم بیمارستان میبرینش ؟؟؟؟
دیگ چیزی نشنیدم و فاصله گرفتم
دور شدم از اورژانس و به سمت در چوبی خونه رفتم صدای آژیر اومد و اورژانس دور شد و همه مردم متفرق شدن
مردچشم سبز ک انگار از اشناهای اون اقا بود سریع سوار ماشین شد ک بره
ماشینش دقیقا کنار در خونه ام بود برای همین قبل اینکه حرکت کنه ناخودآگاه رفتم سمتش و زدم به شیشه
مرد سریع شیشه ارو داد پایین و گفت: بله خانم؟
لبام به هم قفل شدن
من دارم چیکارمیکنم ؟
میخوام حال مردی و بپرسم ک نمیشناسمش ؟
حال کسی و جویا بشم ک اصلا نمیدونم کی هست و اسمش چیه؟
چرا اینجوری شدم اخه ؟

جواب این سوالارو خودم میدونستم اما به روی خودم نمیاوردم
میدونم اون صحنه فقط من و برد به گذشته
به شبی ک توی راه دریا توی جاده پیچ در پیچ چالوس ماشین روبروی امون برخورد کرد با کامیون
و پرت شد توی دره
هیچکس زنده نموند از اون حادثه
این اتفاق باعث شد برای همیشه برادرم و از دست بدم
پسر کوچولوشو دیگ نبینم این اتفاق باعث شد رویا دوست چندین سالمو زن برادرم و به همراه کوچولو توی شکمش از دست بدم
از اون شب دیگ تنها شدم این تنهایی باعث شد فرار کنم بیام اینجا
بیام کشور غریبی ک عقایدش با من فرق داشت فرهنگشون زبانشون
همه چی متفاوت بود اما همین باعث شد بیام اینجا
امشب با دیدن اورژانس و اون مرد بعد پنج سال یاد اون زمان افتادم

__ خانم خانممم
با صدای مرد چشم سبز روبروم از گذشته پرت شدم تو حال و شرمنده لبمو گاز گرفتم از درون و فقط لب زدم : هیچی ببخشید
و از اونجا دور شدم و وارد حیاط نقلی شدم کنار حوض کوچولوی وسط حیاط نشستم و به ماهی های ریز رنگی خیره شدم
و ناخود آگاه از خدا خواستم این مرد هیچی اش نشه
اره از خدا خواستم
بعد مدتها ذهنم رفت سمتش سمت خدایی ک یه روزی بیرحمانه خانواده ارو ازم گرفت
حالا ازش خواستم دوباره اونکارو تکرار نکنه و اون اشنای غریبه ارو از خانواده اش نگیره
بعد مدتها رفتم سمت خدای خودم اونم فقط به خواطر اون ........

___________________________________

فصل سوم شروع شد .....
فصلی ک یکم متفاوت برای همین نخواستم اونجا ادامه اش بدم ....

امیدوارم بخونید و لذت ببرید 🖤🖤

دوستون دارم نظراتتون یادتون نره ....

Little .....  ritaHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin