Writer's prove:
قدم میزد.
همیشه کارش همین بود،اما الان دوست داشت حین قدم زدن؛ هرمانعی که جلوشه؛ پنج بار بشکونتش حتی بادی رو که درجهت مخالفش می وزید و کاری به کارش هم نداشت.
دماغشو بالا کشید و دستاشو مشت کرد و تند تر راه رفت.
هیچوقت احساس گیجی رو جز تو خماری، تجربه نکرده بود و از این حس واقعا احساس تنفر داره. میتونست اونقدر بزنتش که التماسش کنه نکشتش و فرار کنه و در بره اما لیام عجیب بود. اون پسر با چشمای لنگه به لنگه و افکار و رفتار و حرفای عجیبش؛ احساس گیجی رو به زین میده. زین اگه کسیو بزنه، طرف فش میده؛ متقابل سعی میکنه بزنتش و داد میزنه و لیام چیکار کرد؟ یک بار گریه کرد. یک بار لبخند زد. یک بار برای زدنش التماس کرد. لیام هربار متفاوت بود و این زینو دیوونه میکرد ولی نمیدونست از یک طرفی به خاطر همین تفاوتاش به سمتش کشیده میشه.
به اطرافش نگاه کرد و به درختایی که شاخه هاشون کنده شده بودن، خیره شد.
ادمایی هم که مثل شاخه به درختاشون وصل بودن، با یک کاغذ معاملهی ساده که یه نسیم کوچیک باشه؛مثل برگ های خشک پایین افتادن. افتادن توی دام قلعه ی سیاه؛ جایی که نسل کل ادما قراره در آینده ای نه چندان دور از اونجا شروع بشه. جایی که دیگه کار زین و راجر و کارمندا تموم میشه و اوناهم میشن یکی مثل همونایی که متولد شدن و زنده موندن تا برای ارباب کار کنن.
چندبار پلک زد و قدماشو تندتر کرد و گوشیش دوباره زنگ خورد.زین: چی میخوای نفله؟ دارم میام دیگه.
راجر: خفه شو، راجرم.
زین: از صدای نحصت متوجه شدم. چیه؟
راجر: بعد از کار ارباب، بیا اتاق من. یه سری جنس منس دارم.
زین: گوه نخور کونی، تا الان داشتی خایه های اربابو میمالیدی حالا مال منم میخوای بمالی؟دستات ساییده نشد بدبخت؟
راجر: چی داری میگی حرومی؟ منو باش با کی دارم زر میزنم.
نیشخندی زد و گوشیو رو زین قطع کرد و گوشیشو با حرص توی جیبش فرو برد و دندوناشو بهم سایید.
امروز از اون روزاییه که راجر اصلا رو مود نیست. از اون روزایی که به هرچیز تخمی ای گیر میده و سرش داد و بیداد میکنه که البته این مود همیشگیه زینه.
ابروهاشو برای خودش بالا انداخت و با قدمای بلندتری قدم برداشت و یکدفعه سرشو عقب انداخت و به سقف مهای نگاه کرد.
سقفی که سالیانه ساله، سقف اتاقش و همینطور سقف نگاهش شده چون نگاه زین نمیتونه از این مه خاکستری رنگ که الان رگه های بنفش عجیبی توش بود، فراتر بره. زین نمیدونست بالای اون مه هم چیزی هست، چون اصلا فکر نمیکرد که چیزیم وجود داشته باشه؛ یه اسمون آبی مثل تو قصه های قدیم که الان دیگه همون قصه رو هم کمتر کسی یادشه که کمتر کسی، شامل لیام و راجر هم میشه. این مثال چقدر به حالو روز خودش شباهت داشت. از لیام، فقط ظاهر عجیب غریبشو میدید و چیزی از درونش سردر نمیاورد و همین عصبیش میکرد چون این یک حس جدید براش بود. دنبال چیزی رفتن، به موضوعی اهمیت دادن؛ احساساتی هستن که زین زیاد به معنا و کلمه هاشونم دقت نمیکنه.
نگاهشو از سقفش گرفت و به زمین و پاهاش که تندتر و تندتر قدم برمیداشتن، چشم دوخت.
میخواست فقط هرچه سریعتر برسه و فاک به راجر و قضایایی که براش با ارباب درست کرده! دوست داشت فقط یکم جنس از خودِ راجر بدزده و تو اتاق بکشه تا زمانی ک قراره بره لیامو ببینه و باهاش حرف بزنه.
بالاخره کامیون مضحک راجر رو از دور دید و پوفی کشید.
این راهی که انگار تمومی نداشت، بالاخره تموم شده بود.
دستشو توی موهاش کرد و چند نفری رو نزدیک رودخونه ی سیاه دید و اخمی کرد و صداشو صاف کرد.
YOU ARE READING
Black River {Ziam}
Mystery / Thriller[On hold] « زوزهٔ وحشتناك باد رو شنید. جلوی اشك هاش رو گرفت. چقدر ترسناك بود که مردن یك نفر براش اهمیت داشت....! » Warnings⚠️: Violence, Cannibalism