Writer's prove:
قدم میزد.
همیشه کارش همین بود. وقتی کسی بهش کاری نداشت، قدم میزد اما هیچ فکری نداشت؛ هیچ ایده ای نداشت. ترجیح میداد وقتی قدم میزنه به هیچ چیز فکر نکنه و فقط اطرافش رو نگاه کنه.
سرد بود اما اون این سرما رو دوست داشت و از گرما متنفر بود.
نفس عمیقی کشید، ریه هاش رو از هوای خنك پر کرد و دستهاش رو توی جیبش برد و به آسمون نگاه کرد.
همیشه آسمون همینطوری بود، غرق توی مهای که تمام اون رو در بر گرفته بود.
این داستان به نظرش آشنا میومد.
هیچ اثری از اون آسمون آبیای که یه عده میگفتن، نبود. فقط مه سفید-خاکستری بزرگ که حالا جای آسمون رو گرفته بود. حکایت آسمون هم به حکایت داستان زندگی خودشون شباهت زیادی داشت.
با خودش فکر کرد شاید دوران آسمون آبی هم، مثل خیلی از دوران های دیگه به سر رسیده.
به ساعتش نگاه کرد و سرعت قدم زدنش رو بیشتر کرد.
دیگه وقتش بود مثل همیشه بره اونجایی که باید باشه، نه اینجور جاها که این مردم شهر هستن؛ مردمی که فقط به همدیگه نگاه های گذرا میکنن و به هیچکس و هیچ چیز اهمیتی نمیدن.
مردمی که روز به روز کمتر و کمتر میشن تا جایی که هیچ آدم دیگهای روی زمین نمونه؛ البته دراین مورد، اونجا هم با یه وضعیت وخیم تر همینطور بود؛ چوپونِ سیاه و گوسفندهایی که از گوسفند بودن خودشون باخبر بودن و زنده بودن چون چارهای جز این نداشتن.
صدای بلند دعوای دونفر همه جا پیچید و فقط چشم غرهای رفت و قدماش رو تند تر کرد.
خیلی بد شد که نتونست به اون دعوا بپیونده. شاید یکی دونفر هم میکشت و دست خالی به خونه نمیرفت!
کامیون همیشگی قرمز رنگ رو از دور دید. سمت اون دویید و سریعاً سوارش شد.راجر: و بازهم وقت شناسی.
با نیشخند گفت. زین چشمهاشو چرخوند و ابروهاشو بالا داد.
زین: البته.
راجر: اما خیلی هم به موقع نبود، تو ده دقیقه زود اومدی و این...
با صدای بلندی صحبت میکرد. استارت زد و صدای بلندِ روشن شدن کامیون، بلند شد.
راجر: و این یعنی میتونیم یکم بگردیم.
با همون نیشخندِ روی لبش، شونه بالا انداخت، آینه رو تنظیم کرد و دستش رو روی پای برادرش کوبید. برادری که از لحاظ ظاهری با خودش تفاوت جزئیای داشت؛ برادر دوقلوش.
زین: خب بریم.
بی اهمیت گفت، سرش رو به بالشتکِ صندلی پارچه ای تکیه داد و شیشه رو کمی پایین داد.
همیشه صدای وزش و خودِ باد رو دوست داشت، خودش هم نمیدونست چرا، فقط بهش حس خوبی میداد. یه حسی تو مایه های بی پروا بودن البته اینو راجر هم دوست داشت؛ خودش بهش گفته بود وقتی داشتن یکی دیگه از اون قربانی ها رو خاك میکردن.
راجر، برادر بزرگترش، از خفن ترینا بود ولی اون هیچوقت قرار نبود اینو به خودش بگه چون خفن تعریف به حساب میومد و البته چون ضریب رو مخ بودنش برای زین بالاتر بود. اونا بیشتر اوقاتشون رو باهم توی اون کامیونِ پیر یا بیرون یا کنار رودخونه و خونه میگذروندن و بیشتر وقتها هم بینشون سکوت بود.
زین همیشه با خودش می گفت کامیون راجر رو میشد توی سه کلمه خلاصه کرد: "بد ترکیبِ شلوغ".
داخل کامیون همیشه شلوغ بود، جوری که تازه دیروز فهمید یکی که دوماه پیش دنبال جسدش بود، توی کامیونش؛ زیر اسباب اثاثیه بوده.
دستش رو از شیشه بیرون برد که یك دست محکم به شونهش برخورد کرد.
YOU ARE READING
Black River {Ziam}
Mystery / Thriller[On hold] « زوزهٔ وحشتناك باد رو شنید. جلوی اشك هاش رو گرفت. چقدر ترسناك بود که مردن یك نفر براش اهمیت داشت....! » Warnings⚠️: Violence, Cannibalism