23.X is for Xenophobia*

139 32 31
                                    

Writer's pov:

مك تافی: اوه پسر خوبم! ببخش منو فکر کردم تو جزوی از اونایی. ممنون که لیام مارو نجات دادی، اون تنها یادگاریه که از جیمز عزیز مونده.

با صدایی که بغض درش موج می‌زد، گفت و محکمتر زین رو توی بغلش فشرد. زین نفس عمیقی کشید و با اخمی روی چهره‌ش، به فکر فرو رفت.
جیمز؛ چقدر این اسم براش آشنا بود. شاید فقط از خدمه هایی بود که زین هر روز باهاشون سروکار داشت یا مشتری.
زین که احساس می‌کرد داره نفس کم میاره، دستش رو دراز کرد تا به بازوی لیام بزنه و اون رو از هپروت دربیاره.
لیام با حس انگشتای زین روی بازوش، برگشت و با دیدن صحنهٔ خنده داری که درست شده بود، لبش رو گزید تا بلند نخنده.

لیام: آم- آقای مك تافی اگه میشه لطفاً ولش کنید خفه شد.

سمت مك تافی رفت تا عقب بکشتش اما خودش زودتر عقب کشید و خندهٔ کوتاهی کرد. زین با دو سه تا سرفه، تنگی نفسش رو جبران کرد و نفس عمیقی کشید.
واقعاً کشش تحمل این لحظات و این آدمها رو نداشت. شیوه‌ای که زین بزرگ شده بود، سرتاپا با شیوه‌ای که لیام و این آدمهای زیرزمینی بزرگ شده بودن، فرق داشت و به زور داشت تحمل می‌کرد. دلش می‌خواست به خماری و نئشگی خودش برگرده انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز رؤیاییه اما واقعیت اینطور نبود. واقعیت، همیشه مشت بزرگی توی دهن زین بود وقتی که غرق در دنیای نئشگیش بود. وقتایی که بوق کامیون بلند می‌شد، وقتایی که کسی با فریاد صداش می‌زد یا وقتایی توی خیالاتش صدای جیغ های زنایی رو می‌شنید که توی اتاق خودش با دستای خودش اونهارو بسته بود. کنجکاو بود که همون لحظه قلعه در چه وضعیتیه؟ یعنی راجر الان داشت چیکار می‌کرد؟

| Black River , in that moment |

راجر همونطور که زخم بزرگ روی دستش رو گرفته بود، به درخت تکیه داد و نفس نفس زد. به اطرافش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و همونجا نشسته، به درخت تکیه داد و تفنگش رو با دستش سالمش، توی جیبش گذاشت.
رودخونهٔ سیاه، به لطف زین، کاملاً خود جهنم شده بود. روی زمین خشك اطراف رودخونه، پر از آتیش بود و قطعات قلعه هنوز در حال ریختن روی اجساد روی زمین بود و کامل فروکش نکرده بود. بعد ازینکه داخل کامیون رو گشتن و هیچکسی رو پیدا نکردن، ارباب به حد جنون خودش رسید و تك تك افراد خودش رو با تیر زد و اگر راجر فرار نکرده بود، قطعاً اون هم الان زیر آوار و آتیش مونده بود.
فقط به خاطر یك نفری که حتی زین کامل هم اون رو نمی‌شناخت، دست کم دویست و پنجاه نفر توی یك شب مُرده بودن و از همه مهم تر این بود که زین، فرار کرده بود.

راجر: بعد از اون همه سختی هایی که به خاطر تو به جون خریدم، جواب من این بود که کامیون عزیزم رو بزنی به قلعه و اون دیوونه رو بندازی به جونمون.

زمزمه وار با خودش گفت و هیسی از درد دستش کشید.
راجر از کسایی بود که سعی داشت اول از همه به زین برسه اما با انفجار، همه چیز در يك ثانیه رو هوا رفت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 06, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Black River {Ziam}Where stories live. Discover now