17.R is for Renaissance

82 23 2
                                    

Writer's prove:

زین صدای لاستیکای کامیون داغون راجر رو از توی اتاقش شنید و نگاهی به بیرون انداخت.
میدونست که اون پسرایی که ارباب و تازه وارد میگفتن، توی اون کامیونن و خبری از هانس نیست چون هانس یک ساعت پیش خودش برگشت.
از اتاقش بیرون اومد و به سرعت از پله ها پایین رفت. از خونهٔ خراب شده بیرون رفت و با اخم به پسرایی که داشتن از پشت کامیون پیاده میشدن، خیره شد.
یه حس کنجکاوی‌ای داشت که خوب نبود. زین همیشه راجع به همه چیز کنجکاوه اما این نوع کنجکاوی براش عجیب بود. انگار که دلش رو مثل الکل قوی‌ای میسوزوند ولی فرقش این بود که حال خوبی هم بهش نمیداد.
نفس عمیقی کشید، پل رو انداخت و سمت راجر رفت.

زین: اوی کله کیری!

بلند داد زد و راجر همونطور که اونارو با زنجیرشون پیاده میکرد، برگشت و نگاهش کرد و پوفی کشید.
اون میدونست چرا زین اینجاست و همین باعث میشد بخواد توی صورتش بالا بیاره. بعد مدتها زین نگران چیزی میشد، باید این میبود؟!

راجر: کله کیری شلوغه سرم فعلاً خفه شو.

همونطور که دست به سینه به پسرهای برهنه‌‌ای که از کامیونش پیاده میشدن؛ نگاه میکرد، گفت‌.

زین: گه نخور تو یکی.

با صدای بلندش گفت. پسر هارو یکی یکی از نظر با دقت میگذروند و آب دهنش ثانیه به ثانیه قورت میداد.
نمیدونست چی اما دنبال یک چیزی بود. در واقع، چرا میدونست دنبال چی یا بهتره بگیم دنبال چه کسی بود اما دوست نداشت اینو قبولش کنه.
چند نفر، با شلاق به اونا ضربه زدنو سمت در پشتی که به سالن زن ها راه داشت، هدایتشون کردن و زین ابروهاشو بالا انداخت و به راجر نزدیکتر شد.

زین: اون یارو تازه وارد اونارو توی آزمایشگاهش میخواست.

بخاطر سروصدای زیاد، تقریباً داد زد و راجر سمتش برگشت.
میدونست زین به اون ساقیِ کور خیلی اهمیت میده اما نه در این حد! راجر تمام حرکاتش رو پیش خودش داشت آنالیز میکرد. حرکاتش، اصلاً شبیه به حرکاتِ کسی که به تخمش باشه، نبود.

راجر: پس خودش بره سراغشون! ارباب دنبال کسی از بینشون میگرده؟

زین: اسکل شدی؟

با اخم پررنگی گفت و با شونه‌ش طعنه‌ای به برادرش زد.

راجر: آخه خیلی چشاتو بهشون دوختی. ببینم دنبال ساقیت میگردی؟

سؤالش رو با پوزخند پرسید و با نگاهش به کامیون اشاره کرد.

زین: چی کس میگی واسه خودت؟

داد زد و یقهٔ راجر رو گرفت. پوزخندِ راجر بزرگتر شد و به نفر بعدی ای که پیاده شد، نگاه کرد.

راجر: دنبالِ همین...

هنوز جملش تموم نشده بود که زین سریعاً سرشو سمت کسی که پیاده شد، چرخوند و با دیدنِ چهره ی نا آشنا، پوفی کشید و سرشو برگردوند. راجر بلند خندید و از زین فاصله گرفت.
باورش براش سخت نبود، غیر ممکن بود. تاحالا استرس زین رو ندیده بود که هیچ، ندیده بود که بخواد با یه جملهٔ ساده از نگرانی گول بخوره.

Black River {Ziam}Where stories live. Discover now