5. E is for Existence

234 55 111
                                    

Writer's prove:

خودشو روی تشکش انداخت و دستشو روی پیشونیش گذاشت.
روز سخت و طولانی ای داشت.اون همه کشت و کشتار و نقشه کشیدنای مختلف خیلی خستش کرده بود!اونا حتی بیشترشون تفنگ نداشتن که بخوان سریع کارشونو تموم کنن. به همین خاطر، با تشکر ار نقشه های زین؛ با یک سری طناب و زنجیر و چاقو کارشون مثل همیشه حل شد و به رودخونه ی سیاهشون سپرده شد.
صدای باز شدن در رو شنید و سرشو کمی برگردوند و کتونی های خاکی راجر رو دید.

راجر: زنه نمیدونی چقدر سنگین بود! اینقدر سنگین بود، یواشکی رفتم خاک بردار رو روشن کردمو زنه رو گذاشتم اون توعو راحت پرتش کردم تو رودخونه.

با افتخار گفت و کنار تشکِ زین دراز کشید و زین سرشو تکون داد.

زین: چیزی داری؟

راجر: فعلا نه، ولی بیا یه غذا درست و حسابی بخور همش داری گوه میخوری.

با نیشخند گفت و زین پوکر خالص بهش چشم دوخت‌.

زین: نگاه کن کی پیگیرِ خورد و خوراک من شده. تو گوه نخوری، واسه من بسه؛ نمیخواد پیشنهادشو به من بدی.

و چشماشو چرخوند و راجر اروم خندید.
از اون موقعا بود که راجر تقریبا روی مودِ خوبی بود.

راجر: باشه هرکاری میخوای بکنی بکن، به هرحال من بیکن داشتم.

با نیشخند گفت و بلند شد که بره و نگاهی به زین کرد و زین چشماشو به سقفِ مه‌ش خیره شد.
زین هیچوقت غرور و سرسختیشو زیر پاش نمیذاشت. حس میکرد این چیزیه که ابهت‌شو حفظ میکنه اما درواقعیت زین هیچ ابهتی توی خونه نداشت. تا وقتی که ارباب حرفی نمیزد، همه با زین کل کل و دعوا راه مینداختن به جز مانوئل و هانس که اوناعم فقط به خاطر این چیزی نمیگفتن چون اونقدر درگیر فروش و قاچاق مواد یا وسایل بردگی هستن که حوصله ی اینجور چیزارو ندارن.
زین واقعا نمیفهمه چطور بعضی از این احمقا حوصله ی دعوا ندارن.این یه بهونس، همه دعوا رو دوست دارن فقط دوست دارن ترسو بودنشونو پنهان کنن توی بی حوصلگی.
زین چرخید و موهاش توی یکی از فنرای تشکش گیر کرد و پوفی کشید.
حس میکرد تمام سلول های بدنش درحال درد کشیدنن و یک ذره هم نمیتونه تکون بخوره.
سرشو کج کرد و اروم سرشو کشید و موهای لختش از میون فنرا رد شدنو اروم بلند شد‌.
سقف بالای سرش، پایین تر اومده بود و رنگ عجیبی گرفته بود. انگار که لایه لایه شده و رنگ های بنفش تیره و خاکستری و مشکی ای دیده میشد و باد نسبتا خنکی میومد.
از پنجره نگاهی به رودخونه ی سیاه انداخت و با دیدن ادمی کنار رودخونه، چینی به پیشونیش انداخت.
اون کی بود اون وقت شب اونم کنار رودخونه ی سیاه؟نگهبانا که دائم اونجان پس احتمالا یکی از اعضای خودشونه.
چشماشو تنگ کرد و دماغشو بالا کشید تا بهتر ببینه.
نه، زین مطمئن بود کسی با این تیپ توی خونه‌شون نیست اما این تیپ براش اشنا بود.
با اخم، از اتاقش بیرون رفت و از پله ها پایین رفت و با عصبانیت بیرون رفت.
دلش میخواست تا سرحد مرگ بگیره بزنتش که دیگه خوابِ نفس کشیدنو ببینه!
به نگهبانا که درحال چرت زدن بودن، نگاه کرد و نیشخندی زد و از کنارشون رد شد و به لبه ی رودخونه رسید.

Black River {Ziam}Where stories live. Discover now