22.W is for Wonders

110 35 43
                                    

Wrtiter's pov:

زین: خیله خب حالا، ریدی با این تعریف کردنت. خلاصه‌ش کن.

آروم گفت و لیام هیچ جوابی نداد و فقط میلرزید.
به طور کاملاً غیرارادی، زین دستهاش رو روی بازوهای لیام کشید و چیزی گفت که هیچوقت فکر نمیکرد به زبون بیارتش.

زین: متأسفم.

بلندتر از چیزی که تصورش رو میکرد، گفت. لیام سرش رو آروم بالا آورد و به چشمهای گیج و نگران زین نگاه کرد.
چقدر زیبا بود. چقدر زیبا بود که زین با وجود اون همه آدمی که توی رودخونه چال کرده، حالا احساس پشیمونی میکرد. درک کرد که خودش هم جزوی از اونها بوده پس خودش رو هم مقصر میدونست و چقدر جالب بود که هنوز این احساس توی وجودش زنده مونده بود که بخواد کلمه‌ش رو به کار ببره. با اینکه هیچوقت زخم بزرگ لیام رو التیام نمی‌بخشید اما این چیزی بود که درلحظه آرومش کرد. احساس همدردی‌ای که خیلی وقت بود طعمش رو نچشیده بود.
لیام که آرومتر شده بود، دماغشو بالا کشید و با دستهاش، دست زین رو محکم گرفت.

لیام: ممنونم.

زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید. زین سرش رو پایین انداخت و دستش رو عقب کشید.
زین از افکار توی سرش داشت دیوونه می‌شد. ناخودآگاهش با قسمت های مختلف خودآگاهش داشت می‌جنگید و نیاز داشت که هرطور شده ساکتشون بکنه‌.

زین: این خراب شده علف نداره؟ الکل هم باشه خوبه.

همونطور که از جاش بلند میشد، گفت و لیام همراه باهاش بلند شد و بازوش رو میخواست بگیره که با به یاد آوردن چیزی دستهاش رو عقب کشید.
چند دقیقهٔ پیش گفته بود که وقتی عصبیه دوست نداره که لمس بشه.

لیام: لطفاً آروم باش، باشه؟ میدونم خیلی چیزا واست عجیبه و کلی سؤال راجع یه احساساتت داری. بعداً خودت به جواب همشون میرسی اما فعلاً برای غذا باید بریم بیرون.

زمزمه کرد و لبهاش رو بهم فشار داد. زین یه تای ابروش رو بالا انداخت.

زین: چرتو پرت نباف برای من، کسخلی؟ متوجهی که بیرون رفتن یعنی مُردن؟

با صدای بلندتری گفت و مدام قلنج انگشتهاش رو میشکوند. لیام سمت در رفت و کلیدهایی رو از توی جیب شلواری که بیشتر جاهاش پاره شده بود،درآورد.

لیام: اون بالا نه، اینجا. گفتم که ما الان توی شهر زیرزمینی‌ایم. راه سختی داره که بخوای دوباره برگردی بالا.

همونطور که سرش رو برگردونده بود، گفت و در قفل شده رو باز کرد‌. زین با اخم پررنگی سمت در اومد و با صحنه‌ای که دید، چشمهاش گرد شدن.
اصلاً به نظر نمیومد واقعی باشه. نه؛ حتی توی نئشگی‌ش هم یه همچین صحنه‌ای رو نمیتونست ببینه. دره‌ای سنگی با کلی آدمهای مختلف، مغازه های مختلف و حتی سنگ های تو خالی‌ای که شبیه به خونه بنظر میرسیدن. واقعاً یه شهر بود، شهرزیرزمینی.
زین کمی جلوتر رفت و بالای سرش رو نگاه کرد.
خبری از مه خاکستری رنگ نبود. سنگ بزرگی بود که با یه ستون سنگی بلند( که دومیش آخر شهرزیرزمینی بود)، نگه داشته شده بود. پس این همه سال، خونهٔ سیاه فقط تعدادی از این آدمهارو که توی شهرِ بالا بودن، می‌کشت.
زین خندهٔ هیستریکی کرد و دستش رو روی دهنش گذاشت.
حتی ارباب هم رکب خورده بود!
اون فکر میکرد که با کشتنِ اون آدم، باعث شده که ساخت شهر زیرزمینی به طور کامل متوقف بشه؛ اما نشد. روزی که تمام آدمهای بالا هم مال رودخونهٔ سیاه بشن، بازم آدمهایی هستن که آزادانه زیر پوست شهر زندگی میکنن.

Black River {Ziam}Where stories live. Discover now