زئی با دیدن نگاه خیره بین گارسون جوون و ژان، متعجب گفت:
-شما همدیگه رو میشناسین؟!
ژان سریع جواب داد:
-نه عزیزم، فقط چهره ی ایشون خیلی شبیه یکی از هم کلاسیهامه برای همین تعجب کردم.
ییبو بدون اینکه تغییری توی چهره ی خونسردش بده منو رو جلوی ژان گذاشت، صاف ایستاد و گفت:
-به رستوران ما خوش اومدین، هروقت انتخاب کردین لطفا زنگ طلایی روی میز رو بزنید.
برای احترام مقداری خم شد و بعد با قدم های بلند ازشون دور شد.
ژان معذب توی جا تکون خورد، لبخند بی دلیلی به زئی زد و خودش رو سرگرم خوندن منو کرد.
زئی پرسید:
-ژان؟! خوبی؟ طوری شده؟
ژان سریع نگاهشو بالا آورد، جواب داد:
-نه، برای چی میپرسی؟!
-از وقتی اون پسر منو رو آورد قیافه ات توی هم رفته.
-نه، چیزی نیست، فقط یه کم سرم درد گرفته، فکر کنم به خاطر آهنگه.
زئی متعجب چندبار پلک زد و بعد گفت:
-ولی آهنگش که آروم و بی کلامه!
ژان معذب خندید و جواب داد:
-وقتی سردرد میگیرم کمترین صدا هم اذیتم میکنه.
زئی نگران گفت:
-میخوای بریم؟!
-نه عزیزم، راحت باش. یه کم بگذره بهتر میشم.
-بذار بگم دمنوش گیاهی بیارن. برای سردرد عالیه.
قبل اینکه ژان بتونه مخالفتی کنه زئی زنگ طلایی روی میز رو زد و چند دقیقه بعد ییبو کنار میزشون اومد.
زئی با لبخند گفت:
-لطفا یه دمنوش بابونه و یه دمنوش لیمو بیارین.
ییبو توی دفترچه مشکی که دستش بود یادداشت کرد و بعد گفت:
-چیز دیگه ای هم میل دارین؟
-اومممم من سالاد دریایی میخورم، تو چیزی انتخاب کردی ژان؟
ژان معذب به ییبو که بهش خیره شده بود نگاه کرد و بعد گفت:
-نمیدونم.آ منم همون که تو انتخاب کردی میخورم.
ییبو خیلی خشک و جدی گفت:
-پس دوتا سالاد دریایی؟
زئی جواب داد:
-بله و شراب سفید لطفا.
ییبو دوباره پرسید:
-بله، چیز دیگه ای هم میل دارین؟
-نه، همین ها ممنون.
YOU ARE READING
Viscum
Fantasyمدرسه ای پر از هایبرد های مختلف، اینجا دورگههای زیادی رو میبینید که هر کدوم ترکیبی از یه حیوان و انسان هستن. از هایبرد پروانه گرفته تا گرگ. اجتماعی که با وجود تفاوتهاشون باهمدیگه ارتباط خوبی دارن البته به جز دو تا از هایبردها که همیشه سر دعوا دارن...