Part 5

879 274 51
                                    

زئی با دیدن نگاه خیره بین گارسون جوون و ژان، متعجب گفت:

-شما همدیگه رو می‌شناسین؟!

ژان سریع جواب داد:

-نه عزیزم، فقط چهره ی ایشون خیلی شبیه یکی از هم کلاسیهامه برای همین تعجب کردم.

ییبو بدون اینکه تغییری توی چهره ی خونسردش بده منو رو جلوی ژان گذاشت، صاف ایستاد و گفت:

-به رستوران ما خوش اومدین، هروقت انتخاب کردین لطفا زنگ طلایی روی میز رو بزنید.

برای احترام مقداری خم شد و بعد با قدم های بلند ازشون دور شد.

ژان معذب توی جا تکون خورد، لبخند بی دلیلی به زئی زد و خودش رو سرگرم خوندن منو کرد.

زئی پرسید:

-ژان؟! خوبی؟ طوری شده؟

ژان سریع نگاهشو بالا آورد، جواب داد:

-نه، برای چی می‌پرسی؟!

-از وقتی اون پسر منو رو آورد قیافه ات توی هم رفته.

-نه، چیزی نیست، فقط یه کم سرم درد گرفته، فکر کنم به خاطر آهنگه.

زئی متعجب چندبار پلک زد و بعد گفت:

-ولی آهنگش که آروم و بی کلامه!

ژان معذب خندید و جواب داد:

-وقتی سردرد می‌گیرم کمترین صدا هم اذیتم می‌کنه.

زئی نگران گفت:

-می‌خوای بریم؟!

-نه عزیزم، راحت باش. یه کم بگذره بهتر می‌شم.

-بذار بگم دمنوش گیاهی بیارن. برای سردرد عالیه.

قبل اینکه ژان بتونه مخالفتی کنه زئی زنگ طلایی روی میز رو زد و چند دقیقه بعد ییبو کنار میزشون اومد.

زئی با لبخند گفت:

-لطفا یه دمنوش بابونه و یه دمنوش لیمو بیارین.

ییبو توی دفترچه مشکی که دستش بود یادداشت کرد و بعد گفت:

-چیز دیگه ای هم میل دارین؟

-اومممم من سالاد دریایی می‌خورم، تو چیزی انتخاب کردی ژان؟

ژان معذب به ییبو که بهش خیره شده بود نگاه کرد و بعد گفت:

-نمی‌دونم.آ منم همون که تو انتخاب کردی می‌خورم.

ییبو خیلی خشک و جدی گفت:

-پس دوتا سالاد دریایی؟

زئی جواب داد:

-بله و شراب سفید لطفا.

ییبو دوباره پرسید:

-بله، چیز دیگه ای هم میل دارین؟

-نه، همین ها ممنون.

ViscumWhere stories live. Discover now