Part 9

870 244 21
                                    

چند دقیقه که گذشت، ژان بازوش رو روی میز دراز کرد و سرش رو روی بازوش گذاشت، با اینکه نمی‌خواست بخوابه ولی پلکهاش اینقدر سنگین بودن که بی اختیار خوابش برد.

ییبو با دیدنش لبخند کوچیکی زد، بعد تمیز کردن کف سالن، توی آشپزخونه رفت، یه کم نودل و میگو درست کرد، غذاها رو روی یکی از میزها گذاشت، بالا سر ژان اومد و آروم شونه شو تکون کوچیکی داد و گفت:

-ژان، پاشو شام آمادس.

ژان خمیازه ی بلندی کشید و بعد اینکه سرش رو خاروند کش موهاشو باز کرد، دستهاش رو دو سمت بدنش به طرف بالا کش آورد و وقتی نگاه میخ شده ی ییبو رو روی خودش دید، متعجب گفت:

-طوری شده؟!

ییبو شوکه به خودش اومد و سریع گفت:

-نه، نه...بیا سرد می‌شه.

ژان با اشتیاق یه لقمه ی بزرگ از میگو و نودل توی دهنش گذاشت و بعد از قورت دادنش با چشمهایی که برق می‌زدن به ییبو نگاه کرد، انگشت شستش رو بالا برد و گفت:

-خیلی خوشمزس.

ییبو یکی از ابروهاش رو بالا داد، خودش رو مشغول هم زدن غذاش نشون داد و گفت:

-نوشجان، البته سرآشپز اینجا بهتر درست می‌کنه.

زیر چشمی به ژان خیره شد و ادامه داد:

-دفعه بعد با دوست دخترت که اومدی از همین سفارش بده بهش سالاد نودل با میگو می‌گن.

ژان با دهن پر جواب داد:

-زئی رفته فرانسه، قراره اونجا درس بخونه.

ییبو پوزخند زد و گفت:

-پس ازت دور شده، وقتی برگشت می‌تونی بیاریش اینجا.

ژان گردنش رو کج کرد، همونطور که به ییبو نگاه می‌کرد غرق فکر شد و گفت:

-اومممم، گفت برای تعطیلات کریسمس نمیادش برای همین احتمالا توی بهار یه سر بیاد.

چشمهاش حالت ذوق زده به خودشون گرفتن و بعد گفت:

-می‌تونم اون موقع باهاش بیام.

دوباره مشغول خوردن شد و ییبو با نگاهی که پر حرص بود به لُپهای ژان که دائم پر و خالی می‌شدن خیره شد. به بشقاب خودش نگاه کرد، با حرف هایی که زده شده بود به کل اشتهاش رو برای خوردن از دست داده بود.

ژان متعجب پرسید:

-برای چی نمی‌خوری؟!

-میل ندارم.

ژان ذوق زده گفت:

-پس من می‌تونم بخورمش؟!

ییبو نگاه ناامیدی بهش انداخت، پسر رو به روش غرق شادی و بی خیالی بود. بشقابش رو سمتش هل داد و گفت:

ViscumWhere stories live. Discover now