Part 14 (END)

1.1K 262 91
                                    

ژو چنگ توی مبل فرو رفت. ژان عصبانی توی اتاق راه می‌رفت و داد می‌زد.

-مگه می‌شه ندونی کجا رفته؟!

-هزار بار پرسیدی هزار بار هم جوابت رو دادم. نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم. گفت اگه بهم بگه بهت می‌گم برای همین هیچی بهم نگفت.

-زنگ بزن موکل‌هات، بهشون بگو ییبو کجا باهاشون قرار ملاقات گذاشته.

-شماره شون رو ندارم.

-چی؟!

-این مدت کلا دفتر رو بسته بودم و پشت در هم زده بودم به اتاق کناری که دوست پسر جنابعالی باشه مراجعه کنن برای همین خودشون مستقیم با ییبو در ارتباط بودن.

ژان میز کوچیک رو به روش رو با پا محکم به سمت جلو هل داد باعث شد تا میز روی زمین بیفته.

-پس می‌گی چه غلطی کنم، هان؟! گوشیش خاموشه، خونه اش نیست، تو هم که می‌گی ازش خبر نداری.

-بذار یه کم بگذره آروم می‌شه.

-مرتیکه‌ی نفهم با یه پیام چند خطی باهام بهم زد!

-آروم باش، می‌شناسیش که، عصبانی می‌شه بعد خودش آروم می‌شه برمی‌گرده پیشت.

ژان روی مبل نشست، پیشونش رو به دستش تکیه داد و غر زد.

-نمی‌فهمم زندگی مشترک چی داره که اینقدر بهش پیله کرده!

ژو چنگ آب دهنش رو قورت داد. می‌خواست چیزی در دفاع از ییبو بگه ولی پسر رو به روش شبیه به انبار باروت بود.

-پاشو برو خونه. چند روز بهش مهلت بده مطمئنم برمی‌گرده.

*

ژان غمگین به عکس دو نفره‌ی خودش و ییبو که روی میز کارش بود نگاه کرد. قاب دورش ایموجی‌های شیر کوهی و خرگوش بود. لبخند زد، وقتی این قاب رو گرفته بودن ییبو مسخرش کرده بود.

آه غمگینی کشید. یه ماه از غیب شدن ییبو می‌گذشت. روزهای اول به خودش دلداری داده بود که بالاخره پیداش می‌شه ولی هر روز که گذشته بود امیدش بیشتر ناامید شده بود. از مادر ییبو خواسته بود تا اگه ازش خبری داره بهش بده ولی اون هم گفته بود خبری ازش نداره هرچند ژان باور نمی‌کرد. ییبو هیچوقت مامانش رو توی بی‌خبری نمی‌ذاشت.

دستهاش رو زیر بغل زد. زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و افسرده به پنجره خیره شد. این انصاف نبود!

ییبو حق نداشت این کار رو باهاش بکنه. هفت سال رابطه کم چیزی نبود که بخواد با چند جمله بهم بزنه!

اشکهاش رو با حرص از روی صورتش پاک کرد و سرش خودش داد زد.

-حق نداری به خاطرش گریه کنی.

ولی هنوز جمله اش تمام نشده بود که اشکهای جدیدی جایگزین قبلی ها شدن. دلش براش تنگ شده بود.

ViscumWhere stories live. Discover now