Part 6

882 252 46
                                    

ژان به دور شدن ییبو نگاه کرد، با حرص داد کشید:

-بالاخره حالت رو می‌گیرم.

جی لی نزدیکش شد و گفت:

-هیس چه خبرته؟!

-مرتیکه ی پرو برگشته می‌گه یا بعد مدرسه میای بریم دنبال گیاه ها یا باید خودت تنهایی انجامش بدی.

-ییبوئه دیگه. بی خیال، برین انجامش بدین شرش کنده بشه.

بعد از تعطیلی مدرسه، ژان با غرولند کنار ییبو به سمت جاده ی خاکی که به تپه منتهی می‌شد راه افتاد. خودشو توی پالتوی قهوه ای رنگش پیچیده بود و دائم از این که بعدازظهر هوا سرده و باید یه روز تعطیل میومدن غر می‌زد.

ییبو نگاهی بهش انداخت و کلافه سر تکون داد. ژان عصبانی گفت:

-لعنتی هوا داره ابری می‌شه اگه اون بالا برف یا بارون بگیره چی؟

-برف و بارون می‌خورتت؟!

-هوا سردهههه، اگه اون بالا گیر بیفتیم یخ می‌زنیم.

-نترس طوریت نمی‌شه اگه هم برف و بارون گرفت سریع برمی‌گردیم حالا می‌شه خفه شی؟

-اگه گیر افتادیم اولین کاری که می‌کنم از بالای تپه پرتت می‌کنم پایین.

تا آخر جاده خاکی، ژان با قیافه ی عبوس و ییبو کلافه مسیر رو ادامه دادن. بعد از رد کردن یه سربالایی که شیب تقریبا تندی داشت و باز باعث انبوه غر از سمت ژان شد، روی تپه ای رسیدن که گلهای وحشی زیادی سطحش رو پوشونده بودن.

ژان نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:

-باید با عکسهای توی کتاب راهنما مقایسه شون کنیم.

ییبو به سمت راست اشاره کرد:

-اول بریم اون گل زردها رو ببینیم، فکر کنم تنباکوی کوهی باشن.

ژان بی حوصله بینیش رو چندبار تکون داد و بعد پشت سر ییبو به سمت ردیف گلهای زرد راه افتاد.

-خودشه.

ییبو نگاهی به سر تا پای ژان انداخت و پرسید:

-هیچی همراه خودت نیاوری؟!

-کتاب رو آوردم دیگه.

-احمق منظورم یه چیزیه که توش گیاه هایی که می‌چینیم رو بذاریم.

-آقای باهوش چرا خودت نیاوردی؟!

-چون فکر می‌کردم توی احمق میاری.

ژان عصبانی داد زد:

-چرا هی به من می‌گی احمق؟ وقتی خودت اینقدر احمقی که نیاوردی چرا هی داری به من می‌گی؟ اصلا مگه تو به من گفتی همراه خودم چیزی بیارم؟!

-خیلی خب اینقدر داد هوار نکن، اَه ببینم مطمئنی خرگوشی؟ مرغی، گنجشکی چیزی نیستی اینقدر جیغ می‌زنی؟!

ViscumWhere stories live. Discover now