⚜️Part 33⚜️

425 145 15
                                    

مسیر کارخونه ذوب آهن تا محل اسقاطی ها چندان نزدیک نبود اما قدم های دورگه به محض نجات دادن اون چنتا ادم اونقدر سریع اون مسیر رو طی کرده بود که بک برای رسیدن به قدم های فوق انسانی چان ، از چن کمک بگیره...

اما به محض این که به اون مکان شوم رسیدن بک برای لحضه ای آرزو کرد که ای کاش زمان به چند دقیقه پیش باز میگشت و دو دستی بازوی چان رو میچسبید و اونقدر گریه میکرد که چانیول از اومدن به اینجا منصرف بشه و هیچ وقت چشم های دورنگش صحنه وحشتناکی که حتی ستون های فقرات بک رو هم به رعشه می انداخت رو نبینه...اما حالا چانیولش چند قدم جلو تر ایستاده بود و سر جاش خشکش زده بود و با چشم های گشاد شده به جسدی که داشت زیر دست و پای شاهوار ها له میشد و تنها از موهای جوگندمی و نشان ققنوس پشت شونه هاش میتونست بفهمه که اون پدرش هست، خیره شده بود و بک میتونست به وضوح ببینه که چطور شانه های پهنش به رعشه افتاده!!....

دست آخر چان با تنی لرزون بی توجه به افرادی که برای تماشای اون دست از گلاویز شدن با هم کشیده بودن و چشم هاشونو به واکنش های اون دوخته بودن، جلو رفت و به زانو کنار لاشه ی خون آلودِ پدرش نشست و در حالی که اشک هاش بی اجازه از چشم های گشاد شده اش به پایین شره میکرد و روی صورت پدرش میریخت چنگی به سینه سوراخ پدرش زد...

اخرین کسی که براش مونده بود... آخرین پارکی که پشتش ایستاده بود.... پدری که همه عمرشو انتظار نوازش دست هاشو روی سرش کشیده بود حالا با صورتی له شده و سینه سوراخ جلوش افتاده بود و اگه اون فقط اینقدر دیر نکرده بود شاید... شاید میتونست کاری کنه... شاید الان پدرش جلوش ایستاده بود...

تن لرزون و مشتهایی که داشت هر لحظه سفت تر میشد رو تکونی داد و با بغضی که راه تنفسش رو گرفته بود، نگاه دورنگشو که شعله های اتش توش موج میزد روی مو ته گو که داشت از بین ریشه های کیونگ که قصد سوراخ کردن قلبش رو داشتن فرار میکرد، چرخوند و در حالی که شعله های وحشی آتش، تنش رو در برگرفته بود زیر نگاه افرادی که اونجا بودن  قدم هاشو سمت اون شاهوار کشوند....

بکهیون که از دیدن اتفاقی که در نبودشون افتاده بود هنوز شوکه سر جا میخکوب شده بود، با بلند شدن چان به خودش اومد و ازین که آشفتگی چانیولش رو میدید قلبش به درد اومد....

قطره های اشکش در حالی که با خونی که از شکسته شدن سرش روی صورتش ریخته بود قاطی میشد، خواست قدم برداره و سمت چان بره و شونه های پهنش رو که در حال لرزیدن بود رو توی آغوش بکشه اما بازوش محکم توی دست های شخصی گره خورد و باعث شد نگاه خیسش روی چن بشینه..

-الان نه بک... الان نه!...

این حرفِ چن، با صدای بلند رعد و برقی که از آسمون بلند شد و صدای شر شر بارون زمستانی ای که روی سرشون میریخت و وضعیت رو براشون سخت تر میکرد همراه شد و بارون، خون و اشک هاشون رو توی هم حل کرد....

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now