⚜️Part 45⚜️

511 153 22
                                    

با شنیدن صدای خش خشِ نزدیک شدن صدای قدم های آروم شخصی پلکهاشو باز کرد و نگاه آبی رنگش رو به چهره شخصی که بالای سرش ایستاده بود داد....

آروم از روی برف های پنبه ای بلند شد و لبخند کوتاهی روی لب های باریکش نشوند...

+زاگاس؟...فکر میکردم رفتی...

زاگاس نگاه آبی رنگ شفافش رو ازش گرفت و در حالی که کنار بدن بک روی برف ها به شکل چهار زانو مینشست با صدای بم و سحر آمیزش لب زد...

-تو میراث منی....تکه ای از وجود من... من جایی ام که تو باشی بکهیون....

بک نگاهشو از اون مرد تیره پوست گرفت و زانو هاش رو جمع کرد و در حالی که دست هاشو دور زانوش حلقه میکرد چانه اش رو روی زانوش گذاشت...

+چرا اینجا موندی زاگاس... توی این مکان سرد.. احساس تنهایی نمیکنی؟..

نگاه ابی رنگ زاگاس از بک گرفته شد و به آسمان صافی که بالای سرشون بود داد....

-تنهایی برای تو چی هست بک؟ ...

بک آهی کشید و نگاهش رو به روبروش دوخت...

+ترسیدم... از میراثی که بهم دادی ترسیدم زاگاس... تبدیل به یک محافظ و نقطه امید توی چشم های اطرافیانم شدم....نقطه امیدی که توی اوج بیچارگی نگاه همه روش میشینه.. ازین که روزی نتونم به نگاه امیدوارشون پاسخی بدم... از روزی که نتونم اون هارو نجات بدم میترسم زاگاس...تو فکر اینم که اگر روزی کسی به طمع این قدرت نقشه بکشه و اونها بخاطر محافظت از من کشته بشن چی میشه....اگه روزی نتونم آینده شومشون رو تغییر بدم و تبدیل به یک تماشا گر با دستهای بسته بشم چی میشه.... این مسئولیت.. این ترس.. اینا منو تنها میکنه نئانتال!...

زاگاس خیره به بک که توی خودش جمع شده بود لبخند کم رنگی زد و دست بزرگش رو بالا آورد و نوازش گونه روی موهای مشکی بک که کمی بلند شده بود کشید و نگاه بک رو به سمت خودش کشید...

-جوان بودم... درست مثل تو جوانی بودم که  داشت با این ترس زندگی میکرد....ترسویی بودم که دوستانش و عشقش رو رها کرد تا اونا در امان باشن.. اما وقتی به خودش اومد دید که چطور عزیزانش در نبودش سلاخی شدن.. با خودش فکر کرد که اگه اون زمان اونجا بود.. اگه از اونا فاصله نگرفته بود میتونست ازشون محافظت کنه؟... اما دیگه دیر بود حتی فرصت اینو هم نداشت... حتی به قدری بی کس شده بود که قدرت محافظت از خودش رو نداشت و در اخر توی اوج پشیمانی خودش رو باخت....پس بکهیون تو اینطوری نباش... تو اونقدرا موجود قدرت مندی نیستی که نقطه امید اطرافیانت باشی... تو فقط تکه ای از قدرتی هستی که با در کنار اونا موندن قوی میشی...پس تا وقتی اونا کنارتن...تا وقتی بهت قدرت میدن و تا وقتی میتونی توی سرنوشتشون چه خوب و چه بد شریک بشی ازشون فاصله نگیر...

بک که با لمس دست های زاگاس که مثل نوازش های پدرش گرم بود چشمهاشو بسته بود، با شنیدن این حرف ها از زبان اون نئانتال پلک هاشو باز کرد و به قطره اشک مرواریدی ای که در حال سر خوردن روی گونه زاگاس بود خیره شد..

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin