⚜️Part 11⚜️

488 146 16
                                    

بعد از چند ساعتی چرخیدن توی خیابون و پاییدن ورودی بار و تماشای رفتار بک و کیونگ حالا به خونه اش برگشته بود و درست رو بروی در پانسیونش ایستاده بود....
در پانسیون کوچیکی که یک ماه پیش اجاره کرده بود رو باز کرد و وارد شد..
کلید برق رو زد و لامپ رو روشن کرد و وارد خونه اش شد و بعد از نگاهی که به بیرون انداخت در رو بست...
کوله اش رو روی میزش گذاشت و مستقیم سمت آشپزخونه رفت و از توش بطری های شیشه ایش رو برداشت و توی اتاق برگشت...
کیفش رو از روی میز برداشت و درش رو باز کرد و با دیدن کیسه های خونی که از توی اون یخدون دزدیده بود لبهاشو بهم فشار داد....
اون لحظه بخاطر این که شیشه خونش شکسته بود و نتونسته بود تشنگیش رو رفع کنه کلافه بود و نفهمید که کِی این کیسه خون هارو کش رفت و اصلا نمیفهمید که چرا باید شخصی برای بک خون بیاره...
دستی به پشت گردنش کشید و زیر لب، لب زد...
-اون بکهیون... نکنه مثل منه؟..
پوزخندی به فکر خودش زد و در حالی که کیسه های خون رو از کیفش بیرون میکشید به این فکر کرد که مگه چند نفر تو دنیا مثل اون بیچاره هستن؟... چند نفر برای مخفی نگه داشتن رازشون ارتباطشون رو با جامعه قطع کردن و چند نفر توی تنهاییاشون محتاج به مکیدن خون میشن...
کیسه خونی رو توی دستش چرخوند و درش رو باز کرد و با تردید اونو به لبهاش نزدیک کرد و بعد جرعه ای ازش رو نوشید....
مزه فوق العاده بدی داشت... اما روز به روز بهش بیشتر و بیشتر معتاد میشد... طوری که حتی غذای معمولی حالش رو بهم میزد و بیشتر اونو به سمت خونخواری میکشید....
پشت دستشو به لبهای خونیش کشید و مشغول انتقال خون ها به بطری های شیشه ای شد و بعد اون هارو یکی یکی توی یخچالش جا داد و کیسه های خالی خون رو محکم توی نایلون مشکی ای پیچید و خواست اونو از پانسیونش بیرون ببره و جایی توی زباله ها بندازه اما زنگ در خونه اش به صدا در اومد...
مینسوک شوک زده سر جاش ایستاد.... اون هیچ دوست و آشنایی نداشت که به خونه اش سر بزنه.. کی میتونست باشه؟....
شاید صاحب خونه اش بود و بخاطر اجاره عقب افتاده اش شاکی بود...
با این فکر کیسه خون هارو تند تند و با عجله جمع کرد و دست خونیش رو شست و با صدای بلندی کلمه «اومدم.» رو فریاد زد و با دستهای خیس، به سمت در دوید و در رو باز کرد... اما در کمال تعجبش کسی پشت در نبود... هیچ کس!...
کمی توی راه پله رو نگاه کرد و وقتی باز هم شخصی رو پیدا نکرد با شک خواست داخل خونه اش برگرده که کاغذ یاد داشتی که به پشت در چسبیده بود رو دید...
با تردید دستش رو جلو برد و کاغذ رو از روی در کند و روش رو خوند....
- «دزدیدن خون راه درستی برای رفع تشنگی نیست مینسوک شی.. من کمکت میکنم به زندگی نکبت بارت خاتمه بدی!...راجع بهش فکر کن... من دوباره میام سراغت»
مینسوک با چشم های گرد شده و ترس اطرافشو نگاه کرد... یعنی کسی از مشکلش خبر داشت؟....
تا به حال چندین دفعه بخاطر این که همسایه ها توی اشغال خونه اش کیسه و دستمال های خونی رو دیده بودن و یا بخاطر گاز گرفتن یکی از اون ها مجبور به جابجایی و تعویض خونه شده بود.... یعنی اینبار هم باید به جای دیگه میرفت؟....
لعنتی فرستاد و مشتش رو به در کوبید.... اون حتی برای رفع مشکلش پیش دکتر و روانپزشک رفته بود اما حتی اون ها هم فقط با یک نگاه گیج و شوک زده بهش خیره میشدن و تنها میگفتن اوه واقعا؟.. و در آخر چند تا داروی مزخرف براش تجویز میکردن که هیچ اثری نداشت و روز به روز اون بیمار تر از دیروز میشد و در آخر محکوم به دیوانگی میشد....
کاغذ رو توی دستهاش مچاله کرد... نمیدونست شخصی که این یادداشت رو نوشته چطور از رازش با خبر شده....شاید باید محتاط تر میموند و بیرون از خونه کار عجیبی نمیکرد....اون با چندر غاز حقوقی که میگرفت دیگه توانایی پرداخت اجاره خونه تازه ای رو نداشت و اینجا ارزون ترین جا برای اون بود... شاید بهتر بود بیشتر مواظب اطرافش باشه...

⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️Where stories live. Discover now