شاید 12 ساعتی از وقتی که جریان اون نامه رو فهمیده بود میگذشت و حالا کمی آروم تر از قبل شده بود...
شاید اولش با تمام وجود میخواست بره و یقه اون آلفا رو بگیره و جلو بکشه و توی صورتش داد بزنه و بگه تو قول دادی فقط مال من بمونی... اما حالا چندان با این فکر موافق نبود....
کسی مثل لوهان که میراث و خانواده ای نداشت میتونست بی پروایانه هر جایی دنبال سهون بره و هرکاری بکنه و ترسی برای از دست دادن چیزی نداشته باشه و چیزی هم برای از دست دادن نداشت!...
اما سهون با اون فرق میکرد.... سهون خانواده داشت... قبیله داشت... گله داشت و صاحب پادشاهی بود.. سهون نمیتونست فقط بخاطر اون همه دارایی هاشو له کنه... دارایی هایی که لوهان میدونست داشتنشون برای سهون از موندن لوهان کنارش واجب تر بود...
آهی کشید و نگاهش رو از آلفایی که غرق در اوراق انبوهی که روی میزش ریخته بود شده بود، گرفت و آروم لای در رو بست و از اون اتاق دور شد....
شاید باید صبر میکرد.... شاید باید صبر میکرد تا سهون خودش لب تر کنه و این موضوع رو پیش بکشه... شاید سهون راه حلی داشته باشه و بخواد بعدا بهش بگه.... فقط باید صبر میکرد....توی همین افکار سیر میکرد که به در اتاق مشترکشون نزدیک شد... اتاقی که بدور از حضور محافظ های عمارت بود و به لوهان اجازه غرق شدن توی خلوت خودش رو میداد...
دستش رو سمت دستگیره طلایی رنگ در برد و به آرومی بازش کرد و به محض ورودش نگاهش به زنی که در حال مرتب کردن رو تختی بود افتاد...
نگاهی به شکم بر آمده و فیس زن انداخت و بعد از بستن در جلو اومد....
ماده گرگ تعظیمی کرد و لبخند گرمی بهش زد...
-اوه...فکر نمیکردم الان برگردی....
لوهان جلو رفت و با گرفتن بازوی زن کمکش کرد تا لبه تخت بنشینه و خودش هم روبه روش ایستاد و لب زد..
-چرا هر بار به خودت زحمت اینکارو میدی تینا.... تو الان باید استراحت کنی...
زن سری به نشونه منفی تکون داد و موهای بلندش رو پشت گوشش داد...
-تنها کاریه که میتونم انجام بدم.... یک جا نشستن حوصلمو سر میبره..
+ولی باید بیشتر مراقب خودت باشی...
-ما گرگ ها قوی ایم... با یکم کار اتفاقی برامون نمیوفته....
لوهان نگاهش رو به دست های تینا که در حال نوازش نوزاد توی شکمش بود داد و لبخندی زد...
+براش اسم انتخاب کردی؟....
تینا سری به نشونه منفی تکون داد و خودش رو کمی سمت لوهان کشید...
-راستش اومدم اینجا.. تا یه چیزی رو بهت بگم...
لوهان کنجکاو نگاهشو از شکم تینا گرفت و به چشم های ارغوانی زیباش داد و برای شنیدن ادامه حرفش سکوت کرد...
تینا کمی لبهاشو بهم فشار داد و بعد دست های سرد لوهان رو بین دستهاش گرفت و لب زد....
-ممنونم لوهان شی... این که الان ما صاحب این بچه شدیم و تونستیم با هم باشیم به لطف تو هست... اگه تو اون روز همسرمو از اتهام خیانتی که بهش زده بودن نجات نداده بودی الان ما اینجا نبودیم....
لوهان خواست چیزی بگه اما با فشاری که دستهای داغ زن به دستهاش آورد بار دیگه ساکت شد و به ادامه حرف اون ماده گرگ گوش سپرد...
- بخاطر همین... من و همسرم تصمیم گرفتیم که برای بچمون مراسم اسم گذاری برگزار نکنیم و در عوض تو برای این بچه اسمی انتخاب کنی....
لوهان با شنیدن این حرف با تعجب نگاهشو از دستهای زن گرفت و به چشمهاش داد....
+ولی... ولی این وظیفه سهون و دانای قبیلست... اگه اون پیری براش اسم انتخاب نکنه ممکنه اون بچه سرنوشت شومی نصیبش بشه... این آیین شماست من نمیتونم.....
تینا لبخندی زد و دستش رو روی شونه لوهان گذاشت و لب زد....
-کی به این خرافات اهمیت میده لو... برای ما و این بچه تو یک خوش شانسی بزرگ بودی... مطمئنم اگه روی این بچه اسم بگذاری اون خوش شانس ترین فرد میشه و روشن ترین سرنوشت رو خواهد داشت.... ازت خواهش میکنم لو.. برای بچم یک اسم انتخاب کن.... دلم میخواد وقتی به دنیا میاد برای تو مثل برادر و دوست و محافظت باشه... دلم میخواد این بچه مثل یک خانواده کنار تو باشه...
لوهان لبخند محوی زد... قشنگ بود.... حتی به زبون آوردن کلمه خانواده هم قشنگ بود و دل اشراف زاده رو میلرزوند.....
دست تینا فشاری به شونه اش آورد و قبل ازین که از جاش بلند شه لب زد....
-آخر این ماه... این بچه به دنیا میاد... امیدوارم... امیدوارم اسمی که براش انتخاب میکنی اونو به تو گره بزنه...
لوهان با نگاهش رفتن تینا رو تماشا کرد... یک سالی میشد که اون زن رو در کنار خودش توی این قلمرو و به عنوان خدمتکار داشت و طی این یک سال اون رو مثل خواهرش میدونست... حالا اون خواهر بار دیگه مثل یک سال پیش ازش خواسته ای داشت و لوهان دلش نمیومد دست رد به سینه اش بزنه... شاید باید خیلی با دقت به دنبال یک اسم خوب میگشت... یک اسم که زندگی خوبی رو برای اون توله گرگ نو پا به ارمغان بیاره....
YOU ARE READING
⚜️Hybrid-Rose from the gave⚜️
Fantasy⚜️خلاصه:به دنبال اتفاقات فصل 1 گروه اتحادی که برای فهمیدن رمز و راز های پشت دفترچه کهنه شکل داده بودن بعد از 6 سال تکاپو برای از بین بردن عامل عذاب هاشون حالا در آرامشی عجیب به سر میبرد.. آرامشی که مثل آلارم و آژیر خطری بهشون اخطار میداد... اخطار م...