دستو پام بی حس بود
نه نباید بیماریم برمیگشت...
نمیتونستم تکون بخورم و خب الان دلم میخواست بمیرم
صدای چکه چکه های قطرات خون از دماغم ...
هیچ عکس العملی نشون ندادم
کاملا پوچ بودم..
از جام میخاستم پاشم
همجا تیره شد...
______
نمیدونم چند ساعت گذشته بود
چشمامو باز کردم از حال رفته بودم و همونجا بهوش اومده بودم
____فلش بک____
مامان بلند شو
بابا بلند شو لطفا
منو تنها نزارید
رفتم سمت خونه وسط خونه هزار بار غش کردم و همونجا بهوش اومدم
مثل کابوس بود...
___زمان حال____
درسته...من تنهام ...همیشه...و همش مقصر منم...
از جام بلند شدم خون زیادی از بینیم رفته بود
و هنوزم خونریزی داشت انگار
اما پوچ تر از اونی بودم که فکرشو بکنم...
حتی اشک نمیریختم بغض چندین و چند سالم داشت خفم میکرد..
این بغضه سنگینی که از ۸ سالگی تلمبار شده بود توی گلوم. و احساس میکردم اگر میترکید میمردم
اما منم همینومیخام
زندگی واسه چی بود؟من هیچی نداشتم
حتی توی شغلم خرابکاری میکنم
کسی بهم نیاز نداره
من یه اشیام...فقط بام بازی میشه
من میخام بخابم...
خیلی خستم...
خیلی خستم..
__________سه سال بعد______
سه سال از اون روز میگذره
هنوز یه افسرم
ماموریتمو شکست خورده اعلام کردم.
هنوزم عاشق جئون جونگکوکیم که باهام بازی کرد
۳ ساله نتونستن دستگیرش کنن
و من تلاش کردم ازش بیخبر باشم
و ماموریتاشو نگیرم اما یه پلیس
چقدر میتونه از ماموریتا فرار کنه یا نشنوه؟
قرار بود بعد سه سال فرار امشب برم توی بار و فقط دید بزنم که با کیا میپلکه
واس من ازار دهنده بود...
اما چاره ای نداشتم
هنوزم حس پوچی داشتم...
زیر چشمام گود بود...
و تقریبا مثل مرده ها بودم
وزن کم کرده بودم
لباسامو تن کردم هودیمو پوشیدم کسط زمستون بود
کلاهشو کشیدم روی سرم و ماسک زدم که غیر قابل تشخیص بشم
رفتم توی بار
و روی یکی از صندلیا نشستم و یه لیوان مشروب سبک سفارش دادم
و خب کوک رو دیدم از دور
که چندتا دختر دورش بودن که هر چند دقیقه از یکیشون لب میگرفت
و من هزار بار له و لورده میشدم
لیوانو سر کشیدم
اون اومده عشقو حال
رفنم بیرون
و سیگارمو روشن کردم
اوه گفته بودم؟بعد از اون شب سیگار جای کوک رو گرفته...معتاد سیگار شدم...
کوک از بار زد بیرون و شروع ب حرکت کرد
و رفت توی یکی از کوچه ها
اروم پشتش رفتم
که با صحته رو ب روم دویدن سمتش
داشتن دعوا میکردن ده تفر با کوک ک اقریبا مست بود
رفتم سمت کوک لعنتی منه احمق
شروع کردم زدن اون ادما و کوکم گیزد اما کتکم میخورد
بخاطر حواس پرتی منم کتک میخوردم
و اخرین نفرم زدم
کلاهم از رو سرم افتاده بود
+تو کی هستی؟
_هیچکی
اومدم فرار کنم
که گرفت ماسکمو بکشه پایین پیش پا خوردم روش افتادم و ماسکم رفت پایین
مست بود یکم و چشاش درشت شد
+تهیونگ؟لباشو نزدیک لبم اورد
چشامو بستم
دلتنگش بودم
چی میشد بگه همش ی شوخی بوده
که با گرفتن گردنم توسط دستاس نفسم برید
فسارشو زیاد کرد و برگشت روم نشست
+گفتم ببینمت زندت نمیزارم
فشار داد گلومو
باعث شد راه تنفسم بسته شه
مشت زدم تو بازوش
دارم خفه میشم
یکی از اون ادما ک زده بودیمش
نیم خیز شد و چاقوشو دراورد
از دور دیدمش
در حالی ک زیر دست کوکم داشتم جون میدادم
با تمام قدرتم کوکو جا به جا کردم و نشستم روی کوک و بغلش کردم
و با فرو رفتن پیزی توی کمرم از درد یکم به سمت عقب رفتم
کوک داد کشید
+کثاففففت
با دیدن اون مرد سریع منو انداخت و زدش
همجا داشت تاریک میشد...
درست مثل روزی که کوک منو مث یه اشغال پرت کرد بیرون...
کوک داشت با شوک بهم نگاه میکرد
دستمو سمتش دراز کردم
چشمم ب دستم افتاد پر از خون بود
چشمام داشت تار میشد
کوک دوید سمتم
اما همجا یهو تاریک شد
یعنی دارم میمیرم؟...
همچی تموم شد؟...
YOU ARE READING
Feeling silent VKOOK
Fanfictionتهیونگ جاسوسیه که به باند خلافکارا فرستاده میشه تا مدارک علیه خلافکار معروف جئون جونگکوک پیدا کنه و در آخر اونو بکشه اما در این مسیر ...... Up:به پایان رسیده ژانر:پلیسی/اسمات/سَد/فیکشن/هیجان انگیز/عاشقانه/درام/خشونت امکان نوشتن فصل دوم هست پس حتما...