در اتاق باز شد
با دیدن وضعم شوکه شد طرف
و سریع اومد سمتم بغلم کرد
روم یه ملافه انداختو از اونجا خارجم کرد
نمیشناختمش اما داشتم بیهوش میشدم
چشمام بسته شد
وقتی باز شد پرستار صدا زد و دکتر اومد
+مثل معجزس بالاخره بهوش اومدین
لب زدم _چند وقته اینجام
+حدود دوهفته خوشحالم که بهوش اومدین
خالی تر از همیشه بودم
خوشحال نبودم که بیدار شدم
دلم میخواست بخوابم
و برای چندین سال بیدار نشم
استراحت کنم
یکهفته دیگه موندم و مرخص شدم
و به سرکارم برگشتم
روزا میگذشت
و خب امروز یه جشن برای عروسی کوک بود هنوز رسمی نمیشد فقط یه جشن عادی بود
و قرار بود برم اونجا گزارش بدم
و خب امشب انگار مین یونگی میخواست شبشو خراب کنه و ما جفت باندو باید میگرفتیم فقط باید گزارش میدادم
پس اماده شدم
و قدم برداشتم سمت جهنم خودم
و وارد سالن شدم
روی یکی از میزا نشستم منتظر موندم
کوک با اون زن دست توی دست وارد شدن همه تشویقشون کردن
جفتشون تعظیم کردن
و کوک صحبت کرد
+این جشن بخاطر این بود ک همسرمو باهمتون اشنا کنم و نشون بدم چه الماسی دارم
من باید جای اون میبودم
این حرفا باید برای من زده میشد
قلبم لحظه به لحظه میشکست
کوک چشماش بین همه میپرخید
+همسرمو معرفی میکنم
منو دید شوکه شد یکم مکث کرد
+آیو
تشویق کردن
بیشتر به اون دختر که اسمش آیو باشه چسبید بعد از اینکه منو دید
و من غمگینو غنگین تر شدم
من گزارش میدادم وضعیت خوب بود
مجبور بودم تا اخر این مراسم کوفتی صبر کنم
چرا تموم نمیشد
آیو و کوک اومدن سمت میز من
+از مهمونی لذت میبرید اقای کیم؟
آیو+این معشوقه قبلیت نیست؟
+داری میگی سابق اون الان هیچی نیست
قلبم شکست
_خیلی داره خوش میگذره...تو واقعا داری ازدواج میکنی ک این یه کابوس نیست انگار...
بشدن غمگین بودم جوری که حس میکردم از شدت غصه الان میمیرم
و کوک با این حرفم یکم بهت زده شد و یکم از آیو فاصله گرفت
_واقعا داری ازدواج میکنی کوک؟
+منو اونطوری صدا نزن هرزه و اره دارم اینکارو میکنم بهتره اون حلقه بی ارزشو از دستت در بیاری برای خودت میگم تا اینقد اذیت نشی البته که واسه من اذیت شدنت لذت داره
_نه کوک این برام با ارزشه یاد تنها روزایی که واقعا میخندیدم میندازتم
و باز کوک شوکه شد
+هههه یعنی میخوای بگی هیجوقت نخندیدی خیلی ابزیرکاهی میخوای دلم بسوزه؟
_آه کوک من نیاز به دلسوزیت ندارم اما واقعا تنها روزایی بود که لبخند زدم
و بعد از این حرف سعی کردم بخندم و در اخر یه لیخند فیکه مستطیلی بهش دادم
فکنم لبخندم ضایع بود
+این چه کوفتیه
جنس چشمای کوک یکم غمگین شده بود
دست ایو رو گرفت و رفتن سر میزای دیگه
به اواخر مراسم رسیدیم و من هر لحظه بیشتر و بیشتر آب میشدم از ناراحتی
و بالاخره تموم شد
مهمونا رفتن
و من به سمت خروجی رفتم
جونگکوک و ایو داشتن خارج میشدن
ایو برگشت انگار چیزی جا گذاشته بود
خواستم برم سمت کوک و بهش چیزی بگم
که چیزی نظرمو جلب کرد
یه نور قرمز رنگ ظرف از بالای ساختمون بود
نه نه نههههه
دویدم سمت کوک
داد زدم
_کووووووککککک
برگشت سمتم پریدم بغلش محکم گرفتمش
و .....

STAI LEGGENDO
Feeling silent VKOOK
Fanfictionتهیونگ جاسوسیه که به باند خلافکارا فرستاده میشه تا مدارک علیه خلافکار معروف جئون جونگکوک پیدا کنه و در آخر اونو بکشه اما در این مسیر ...... Up:به پایان رسیده ژانر:پلیسی/اسمات/سَد/فیکشن/هیجان انگیز/عاشقانه/درام/خشونت امکان نوشتن فصل دوم هست پس حتما...