پسر قد بلند به سرعت تو کوچه پیچید. مدام پشت سرش رو نگاه میکرد و بخاطر نگرانی حتی نمیتونست درست نفس بکشه!« فقط بدو »
تنها چیزی که تو سرش بود و خب همینم برای نجاتش لازم بود!
و کاش اون صدای تو سرش بهش میگفت بجای برگشتن فقط به جلوش نگاه کنه تا متوجه پسر ریزه ای که جلوش بود بشه!
البته متوجه شد ولی وقتی که دیر شده بود و خیلی محکم بهم برخورد کردن.بلند شد که دوباره به دویدنش ادامه بده اما دستی دور بازوش حلقه شد.
_نمیخوای معذرت بخوای!؟
با اخم به سمت پسره کوچولو با موهای بلوند برگشت و تلاش کرد دستشو آزاد کنه اما ....
واقعا زورش زیاد بود!
+ولم کننننن!
هلش داد اما فایده ای نداشت! سه تا مرد هرکولی که دنبالش بودن کمتر از چند قدم ازش فاصله داشتن!
« مردی »
میخواست از صدای تو سرش تشکر کنه که موقعیتو براش شرح داده بود!
اصلا حواسش به پسری که هنوز دستش رو گرفته بود نبود.
« دقیقا باید چه گوهی بخوریم!؟ »
_میخوای چه گوهی بخوری حالا!؟
شنیدن جمله ای که تو مغزش بود با صدای بلند از اون پسره شر واقعا شوکه کننده بود!
سه تا مرد دیگه فاصله ای باهاش نداشتن! که یکدفعه وایسادن و تعظیم نود درجه ای کردن!
« اوه یس!!! ایم د باس! »
&متاسفم رییس خیلی سریع بود!
_هه .... حتی نتونستید یه پسرو نگه دارید! به خودتون میگید مافیا؟! گم شید تا نکشتمتون!
قطعا چشمای سهون هیچوقت تو زندگیش اونقدر درشت نشده بود!
&پس اون چی؟
پسر با سرتاپای سهون رو برانداز کرد و پوزخند جذابی زد.
_خودم بهش رسیدگی میکنم!
اصلا نمیتونست موقعیتو حلاجی کنه اما با دیدن تعظیم بزرگ اون سه تا و دور شدنشون لبخند گشادی زد.
« صب کن ببینم ، گفت رییس؟! .... ینی رییس یه دسته خلافکار یه پسر کوچولوه؟! »
نگاهشو روی صورت بیبی فیس و جذابش چرخوند.
_داری با چشمات بهم فحش میدی؟!
با پوزخند پرسید و یقه سهون رو به سمت خودش کشوند.
_فکر کردی میتونی با دسته من در بیفتی؟!
+ای .... اینطور نیست!
با کشیده شدن یقش تو یه سانتی صورتش قرار گرفت.
«شت .... زیادی قشنگه!»
_واسم مهم نیست واسه کدوم فاکری کار میکنی .... یا میای تو دسته من یا چشمای خوشگلتو از حدقه بیرون میکشم! شایدم بهتر باشه بدم همون سه تا ترتیبتو بدن!
با یادآوری سه تا هرکولی که اندازه نصفه دیوار بودن به خودش لرزید.
« با اون قیافه کیوتش چرا اینقد خشنه؟! »
پسر کوتاه از حواس پرتی سهون به ستوه اومد و موهاش رو چنگ زد. تو یه حرکت سریع کشیدش پایین جوری که از بالا بهش نگاه میکرد!
_فهمیدی؟!
+من تو خط این کارا نیستم!
_اگه میخوای اون لبای خوشگلت سالم بمونه دیگه بهم دروغ نگو!
+ویت وات؟! الان جدی بودی؟!! بچه تو اصلا چن سالته!؟ مامان بابات میدونن داری ول میچرخی؟! این تاتو و پیرسینگا چیه اخه؟!
گفت در حالی که بنظرش درحد فاک جذاب بود!
_مامان بابام؟! نمیدونم! از اونجایی که یتیمم فکر نمی کنم چیزی بدونن!
هیچ ایده ای نداشت اون پسر کوچولو چطور اینقدر راحت راجبش حرف میزنه درحالی که اون احساس کرد قلبش به درد اومده!
_هه .... اون نگاه مسخرتو جمع کن تا چشماتو از کاسه در نیاوردم!
« وات د فاک چرا اینقد سکسی .... منظورم خشنه؟! »
_کارمون اینجا تمومه! بهتره تا فردا عصر بیای وگرنه ....
+باشه باشه گرفتم! دیگه تهدید نکن!
_باشه!
با موافقت سریع پسر متعجب شد اما با کشیده شدنش و قرار گرفتن لباش تو یه سانتیش کاملا هنگ کرد.
_بار بعد بجای تهدید عمل میکنم!
« کیه که بدش بیاد! »
و سهون آرزو میکرد با صدای بلند بتونه بگه خفه شو تا چند لحظه رو چشمای گربه ای و لبای باریکش تمرکز کنه!
+می .... میشه یکم بری عقب؟
با لکنت گفت و تلاش کرد بین بدناشون فاصله بندازه! مطمئن نبود که همینجوری نزدیکش بمونه چه اتفاقی برای پایین تنش رخ میده!
_بهتره کاری نکنی مجبور شم بلایی سر این صورت خوشگلت بیارم!
سهون میخواست هرطور شده از نگاه کردن به چشمای جادویی پسر اجتناب کنه اما بنظر غیر ممکن میرسید!
_فهمیدی .... اوه سهون شی؟!
« فاک .... اگه آخرین روز زندگیتم بود فقط بفاکش بده!»
+بله!
نمیدونست جواب صدای تو ذهنشو داده یا پسر رو اما وقتی بالاخره یقش ول شد تونست به نفس راحت بکشه و موقعیت رو کمی حلاجی کنه!
پسر با حرکات ظریف دستش خاک فرضی رو یقش رو تکوند.
_بهتره یادت نره! من خیلی بخشنده نیستم!
به آرومی گفت و ازش دور شد. سهون هنوز تو شوک بود که یه دفعه پسر به سمتش برگشت.
_اگه میخوای قبل رسیدن به دفتر من نمیری بهتره بگی من مال شیومینم!
حاضر بود قسم بخوره یه نیشخند فوق شیطانی فاکینگ زده بود!!!
« شیومین .... »
+فقط میخوام بفاکش بدم!
البته که میخواست! فقط اول باید حداقل زنده میموند!
═══════════
T.me/Xiuhuntweet ˖⋆࿐໋₊
YOU ARE READING
No WAY To RUN!
Non-Fictionپسر گربه ای که به همه چی شباهت داشت جز رییس بزرگترین باند مافیای شهر! شیومین به اندازه باندش دردسر ساز بود و این اصلا خوب نبود! اون مافیای بی رحم چه خوابی برای طعمه جدیدش دیده بود؟! شکاری که فکر میکرد شکارچی بوده و الان تو دام یه گربه گیر افتاده! او...