Part 1~

889 72 50
                                    

But you love me dad...!

عشق چیز شیرینیه. انقدر شیرینه که میتونه زندگی ببخشه؛ اما در عین حال میتونه تلخ باشه! به قدری تلخ باشه که زندگی رو ازت بگیره... این به تو بستگی داره! به قلبت بستگی داره که به کی بديش... و به زمان و مکان و شخصی که عاشقشی. اما من بد خوردم... از روزگار...؟ از قلبم...؟ نمیدونم. اما من احمقانه عاشق کسی شدم که نباید میشدم!!

***

دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد. سرش رو فرو برد توی گردنم و نفس عمیقی کشید. "بوی خیلی خوبی میدی بیبی!"

چیزی بهش نگفتم و فقط به بابایی نگا کردم که بدون هیچ عکس العملی نگاهم می‌کرد. صورتم رو  ازش برگردوندم و دستم رو پشت گردن پسره بردم و نوازشش کردم. سرش رو از گردنم بیرون آورد و تو چشام زل زد. "اسمت چیه؟ "

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. "اهمیتی داره؟ بیا فقط خوش بگذرونیم. "

دستم رو گرفت و بین وسط جمعیت درحال رقص برد. دست‌هام رو روی گردنش گذاشت و دست‌های خودش رو دور کمرم حلقه کرد. کامل من رو به خودش چسبوند و شروع به آروم حرکت کردن کرد. خمار توی چشم‌هام زل زد و حرفی که کمی قبل‌ زدم رو ادامه داد: "برداشتت از خوشگذرونی چیه؟ "

نیشخندی زدم. "خودت چی فکر میکنی-"

حرفم تموم نشده بود که لب‌هاش رو روی لب‌هام حس کردم. قبل از اینکه باهاش همراهی کنم، یک لحظه... فقط یک لحظه دوباره به صورت بابا نگا کردم. اما همچنان عین خیالش نبود. پس با حرص شروع به بوسیدن پسری کردم که چند لحظه پیش توی مهمونی دیدمش و حتی اسمش رو هم نمیدونم.

***

بیدار که شدم دیدم توی اتاقم نیستم. کمی طول کشید تا لود شم... با یاد آوری اینکه شب قبل رو با کسی که نمی‌شناختم گذروندم و الان هم بدون لباس روی تختی که احتمالا متعلق اونه خوابیدم، نیشخندی زدم. اصلا برای «اون» مهم نبود که دخترش شب رو با پسری گذرونده و الان، اون آقای به ظاهر پدر بدون من برگشته بود امارت...؟

نگاهی به اتاقی که توش بودم انداختم. اتاق بزرگی بود. همه چیز مشکی و سفید بود. کاغذ دیواری طرحدار سفید و پارکت های مشکی. تختی سفید و رو تختی مشکی و بالشت‌های سفید. تی وی بزرگی رو به روی تخت بود. کاناپه ها و پرده هردو سفید-مشکی بودن.

هوفی کشیدم. اصلا حوصله نگا کردن به بقیه چیزارو نداشتم. درهر صورت همه چیز اینجا گورخری بود. بلند شدم و لباس‌هام رو از گوشه و کنار برداشتم و پوشیدم. اینکه بدون حموم رفتن داشتم لباسامو میپوشیدم خیلی مضخرف بود.

کیف و گوشیم نبود. احتمالا بابا با خودش برده بود. پس فقط بلند شدم و بیرون رفتم. از راهروی باریک و بلند رد شدم و از پله ها پایین رفتم.

but you love me dad...!Where stories live. Discover now