Part 3~

404 62 39
                                    

مهم نیست اگه تو بدترین آدمی هستی که روی این کره خاکی وجود داره؛ تو لایق دوست داشته شدن هستی. لایق اینی که معشوق کسی باشی. حق اینو داری که عاشق کسی باشی. هیچ قانونی آدما رو -حتی آدمای بد- از عشق منع نکرده، نمیکنه و نخواهد کرد.

برای من اما، مهم نبود اگه عالم و آدم، همه دوستم داشته باشن؛ من فقط یکی رو می‌خواستم. فقط یک چیز رو می‌خواستم. فقط توجه اون بود که برام مهم بود. حتی اگر یک دنیا بهم می‌گفتن من بدم، اوم رو می‌خواستم که بهم بگه خوبم، بهم بگه دوستم داره و نیاز نیست نگران احساسات بقیه باشم.

ولی انگار بلند پروازی بود. انگار زیاده خواهی کردم. کسی رو خواستم که نه مال من بود، نه حق داشتنش رو داشتم و نه حتی حق «خواستنش» رو. این عشق ممنوع بود و من یه احمق بودم. عشقش اشتباهی بود که من سال‌ها درحال انجام دادنش بودم. شاید یکی از بزرگتریناش.

                                 ***

هرچی سعی در مهار اشک‌هام داشتم، نتونستم. نتونستم مرواریدهای شیشه‌ایم رو توی چشم‌هام نگه دارم و چیزی نکشید که اشک‌هام راهی صورتم شدن. این موقعیت هر چندوقت یک‌بار برام پیش می‌اومد‌. گریه‌هایی از سر دلتنگی برای مردی که می‌تونست توی دنیای موازی دوست‌پسرم باشه، نه بابام. برای احساسات احمقانه ای که خرج آدم اشتباهی می‌شد و کاری برای جلوگیری از این حس ازم بر نمی‌اومد.

شاید یک ساعتی بود که به آرومی اشک می‌ریختم. توی تنهایی و با خودم حرف‌می‌زدم. تا اینکه با شنیدن صدای در حواسم به دنیای بیرون جلب شد. جوابی ندادم تا این‌که فرد مشت در خودش به حرف اومد. "مینسو..." بابا بود. سکوتم رو ادامه دادم.

"جواب بده. " با شنیدن دوباره صداش کمی فکر کردم. اگه باز هم چیزی نمی‌گفتم همون‌جا می‌ایستاد و با قصد «از دلم در آوردن به سبک خودش» روی مخم رژه می‌رفت.

با صدای دو رگه ای جوابش رو دادم:"بله؟"

کمی‌مکث کرد که حدس زدم به خاطر این بود که متوجه گریه کردنم شده بود."میتونم بیام تو؟" به نظر نمی‌اومد دوست داشته باشم تلاش توام با مغرور بازی‌ش رو ببینم. احتمالا اعصاب خورد کن ترین بود. بالاخره سال‌های کمی کنارش زندگی نکرده بودم!

با قاطعیت جوابش رو دادم:"نه."

"باید باهم حرف بزنیم." این به این معنا بود که حرف حرف اونه و من چاره ای جز گوش دادن بهش نداشتم. اما لجبازی کردم. چقدر دیگه می‌تونستم ادامه بدم؟

"بعدا..." آرومی گفتم و از اون‌جایی دیگه صدایی ازش نشنیدم، انگار بعد از شنیدنش بیخیال شد و رفت.

بلند شدم و میکاپم رو تمدید کردم. توی آیینه به خودم نگاه کردم. علی‌رقم درون آشفته‌م، ظاهرم عالی به‌نظر می‌رسید. هیچ‌کس نمیتونست متوجه احساسات من بشه. بلا استثنا، -هیچکس-.

but you love me dad...!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang