Last Part~

525 73 59
                                    


همه ما منتظر یه پایان خوش توی زندگیمون هستیم.

حتی توی سختی ها، اینکه کم نمیاریم و ادامه میدیم، نشون از اینه که منتظر اون پایان خوش میمونیم.

من معتقدم که همه به اون پایان میرسن. یکی توی این دنیا؛ و یکی توی دنیا های دیگه.

گاهی ممکنه که مرگ همون پایان خوش باشه، و گاهی همین که زنده هستیم...

***
بعد از باز کردن در توی آغوشش فرو رفتم. موهام رو نوازش کرد.

"پس از امشب قراره دوباره توی این خونه بخوابم؟"

و خندید. چشم غره ای رفتم و چپ چپ نگاهش کردم."نه پشیمون شدم برو بیرون."

شدت خنده‌ش بیشتر شد. محکم بغلم کرد. زمزمه کرد:"‌بخند برام...‌دلم برای خنده هات تنگ شده بود."

و نفس عمیقی توی گردنم کشید. "دلم برات تنگ شده بود."

مم هم واقعا دلم براش تنگ شده بود. دستامو دور کمرش محکم تر کردم و جوابش رو دادم: "منم همینطور..."

سرش رو از توی گردنم در آورد و صورتم رو توی دست‌هاش گرفت. توی‌ چشم‌هام زل زد و با لحن شیطونی گفت: "تا تو باشی منو از خونه بیرون نکنی.!"

چشم‌هامو ریز‌ کردم و با صدای آرومی جوابش رو دادم: "لازم بشه دوباره این کارو میکنم!"

و لب‌هام رو روی لب‌هاش گذاشتم. روی لب‌هام زمزمه کرد: "دوستت دارم."

لبخند شیرینی زدم و به صورتش نگاه کردم. "منم همینطو-"

نگاهم به موهاش افتاد. خشکم زد و جیغی کشیدم.

"موهات کو؟"

دستش رو پشت سرش کشید و خندید. "رو مخم بود و انداختمشون اونور. اینطوری بهتر نیستم؟"

شوکه بودم و حرصی جوابش رو دادم:‌ "منم تورو ميندازم اونور."

***

در رو محکم کوبید. "مینسویا باز کن."

با نشنیدن جوابی‌ازم، اعتراض‌ کرد. "هی من بعد از یه هفته اومدم خونه بخوابم! چطور میتونیودوباره بیرونم کنی؟"

جیغی کشیدم و گفتم: "من کچلارو توی خونه بابام راه نمیدم."

حرصی گفت: "ولی اینجا خونه منه و منم کچل نیستم!!"

داد زدم: "بفرمایین آقا مزاحم نشین."

خنده ای کرد و با همون خنده شروع به صحبت کرد: "مینسویا باز کن قول میدم موهام زود بلند شه."

"نبودنت رو تحمل کردم اما به خاطر نبودن موهای بلندت میتونم گریه کنم. چطوری تونستی بدون اینکه به من بگی کوتاهشون کنی؟"

صدای ناراحتش رو شنیدم. "مینسوی من! اون فقط چند سانت مو بود..."

با بغض گفتم: "اما تمام قلب من بود."

دوباره خنده‌اش گرفت."مینسو-"

صدای خنده‌اش به طور مستقیم روی مخم رژه می‌رفت. با حرص گفتم: "همین الان اگه دوباره صدای خندتو بشنوم درو باز نمیکنم!"

فوری صدای خند‌ه‌اش قطع شد. این‌ بار این من بودم که نتونستم خنده‌ام رو کنترل کنم و زدم زیر خنده.

لعنت بهش. نتونستم جدی بودنم رو حفظ کنم. با خنده درو باز کردم. تا در باز شد سمتم اومد.

محکم بغلم کرد. با تعجب‌ پرسیدم: "چته؟"

دستاش رو کامل دورم حلقه کرد و گفت: "سفت میچسبم بهت..."

روی موهام رو بوسید. "تا دیگه فکر بیرون کردنمو نکنی!"

نتونستم تحمل کنم و لبخندی روی لب‌هام نشست. این بار‌ یکی‌ از دست‌هاش رو پشت گردنم گذاشت و پیشونیم رو بوسید.

با یاد آوری ایننه قبلا من رو دخترش‌ معرفی کرده بود، با خباثت گفتم: "باشه بابای قشنگم. دخترت دیگه تورو از خونه خودت بیرون نمی‌کنه. معذرت میخوام که یک هفته خونه پدربزرگ خوابیدی و ممنونم که این مدت هیچ اعتراضی بهش نکردی، بابا جون."

متعجب نگاهم کرد. اما تعجبش طولی نکشید و بعد جای خودش رو به اخم ریزی داد. "قشنگ که فکر میکنم..."

بینی‌ش رو لای موهام قایم کرد و نفسی کشید.

"حق داشتی تنبیهم کنی... شنیدن لفظ بابا از زبونت، درحالی که دارم درموردت فکرهای عاشقانه میکنم، خیلی عجیبه."

لحنش ترسناک شد. "حالا باید منم تنبیهت کنم؟"

اولش گیج نگاهش کردم؛ اما فوری منظورشو گرفتم. جیغ آرومی کشیدم. "منحرف!"

خندیدم و سعی کردم از خودم دورش کنم. تلاش‌های من دربرابر آدم رو به روم هیچ بود. یکی از دست‌هاش رو زیر زانوهام، و دست دیگرش رو زیر کمرم گذاشت و توی یک حرکت بلندم کرد.

"یه هفته تمام از تخت گرم و نرم و راحتم دورم کردی. حالا باید روی همون تخت تنبیهت کنم، مگه نه؟"

و خنده بلندی سر داد. به منی که مشت های نمایشی به سینه پهنش میزدم بی توجه می‌کرد. ناراضی بودم؟ دنگ! کی بدش میومد از یه همچین تنبیهی؟

***

but you love me dad...!Where stories live. Discover now