Part 6~

385 62 19
                                    

"But you love me dad"

خیلی وقت‌ها آدم‌ها به محض این که می‌بینن کسی کار اشتباهی انجام میده فوری میگن: "من هیچوقت کاری مثل این نمیکنم!"

یا مثلا وقتی کسی رو می‌بینن که تو زندگیش موفق نبوده، یا طرز زندگی کردنش رو نمی‌پسندن با خودشون میگن: "من هیچوقت مثل اون نمیشم!"

این چیزیه که خودشون فکر می کنن؛ اما نمی‌دونن که اونا یه روزی این حرف رو یادشون می‌ره، خودشون هم ممکنه همون کار رو انجام بدن و همونطور زندگی کنن. اصولا همینه. اگه از کسی ایراد بگیری مثل خودش میشی!

مامانم همیشه درمورد دوستش میگفت که یک عشق ممنوعه داشته. میخندید و می‌گفت: "مینسوی من... هیچ‌ وقت به همچین عشق احمقانه ای دچار نشو."

این چیزی بود که می‌گفت؛ اما خودش به یک عشق ممنوعه دچار شد. نه تنها مامانم؛ بلکه خود من هم به همون وضعیت افتادم. شاید مثل یه نفرین بود...؟ از اونجا که درمورد دوست خودش اون‌طوری حرف زد، این یه نفرین از طرف مسیح بود؟

نمیدونم چی بود و چی شد اما؛ من هم توی این سیاه چاله غرق شدم و وابسته اون شدم.

پشیمونم؟ نمیدونم.

***

"مینسو! خانوم! خانوم هوانگ میتونم بیام تو؟"

با سردرد چشمامو باز کردم. "بله..."

خانوم کیم به آرومی لای در رو باز کرد. "مهمونتون اومدن."

کدوم مهمون؟ چیزی درمورد مهمون به یاد نمی‌آوردم. منتظر نگاهش کردم تا خودش توضیح بده. "اوه- نمیدونستین؟ خانوم مین اومدن."

"خانوم مین کدوم خریه؟"

"اینطور حرف زدن در شان دختر من نیست." سرمو بالا آوردم و به شخص سومی نگاه کردم که این حرف رو زده بود.

"آقای هوانگ!"

جدی گفت: "نوه خالمه. قبلا دیده بودیش."

"آهان... همون آویزونه."

با جدیت قبلی ادامه داد: "َدرموردش درست صحبت کن."

"باشه...اینطور به نظر میاد که بدت نمیاد وقتی نزدیکت میشه!"

بدون عکس العمل نگاهم کرد. چشمامو گرد کردم. "یاااا حداقل ردش کن!!"

خانوم کیم نگران از رفتار ناشایستم نگاهم کرد. "خانوم لطفا..."

آقای هوانگ بدون اضافه کردن چیز دیگه ای بیرون رفت.

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم. "خانوم کیم انتظار داشتم تو یکی انقدر بهم گیر ندی..."

با دلسوزی گفت: "با این حال ایشون از شما خیلی بزرگترن! شما نمیتونین باهاشون اینطوری حرف بزنین!!"

از جام بلند شدم و بغلش کردم. مثل همیشه آرامش بخش بود. "که اینطور... مگه چی گفتم؟"

"نمیتونین بهشون بگین «یااا»" از طوری که به بامزگی کلماتش رو ادا کرد خندم گرفت.

but you love me dad...!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora