Part 2~

474 65 22
                                    

از ماشین پیاده شدم. نگهبان با دیدنم فوری به سمتم اومد و در و باز کرد. سری براش تکون دادم و بعد از رد شدن از حیاط بزرگ عمارت رفتم داخل خونه. خدمتکارا دونه دونه برام خم میشدن و سلام میکردن و من هم براشون سری تکون میدادم.

قبل رفتن داخل اتاقم، توی آشپزخونه رفتم که آب بخورم. بی‌توجه به اطرافم سمت یخچال رفتم و بازش کردم. بطری رو برداشتم و سرکشیدم.

"بلاخره اومدی."

آب توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن. هیچ تلاشی برای کمک بهم نکرد و فقط نگاهم کرد. بعد از اینکه آروم شدم نگاهمو سمتش دادم.

"اوه- آقای هوانگ، اومدی صبحونه بخوری؟"

به ساعت نگاهی کردم. ساعت 10 صبح بود.

"امروز خواب موندی؟"

"منتظرت بودم بیای باهم بخوریم."

نباید تعجب می کردم؟ درهرحال این کاری بود که کردم! البته که تعجبم چند ثانیه بیشتر طول نکشید.

"کاری باهام داری؟"

"بشین. "

و خودش سمت یکی از صندلیا رفت و نشست. منم رفتم روبه‌روش نشستم.

"شب گفتم برات یه ماشین بزارن. سوییچش رو هم به یکی از خدمتکارای عمارت آقای سئو دادم. با اون اومدی؟"

"آره..."

"و درمورد کاری که دیشب کردی-"

فورا وسط حرفش پریدم: " فکر نمی‌کنم این چیزی باشه که بتونم با پدرم درموردش صحبت کنم."

همچنان با نگاه نافذش بهم نگاه میکرد.

" تو دیشب جلوی من خیلی کارا باهاش کردی... پس فکر نمی‌کنم این مورد اشکالی داشته باشه."

" حسودی نمیکنی؟"

و نگاهمو ازش دزدیدم.

"تو بلاخره بزرگ شدی و طبیعیه که همچین چیزایی رو پشت سر بذاری!"

پوزخندی زدم. اصلا اهمیتی به حرفم نداده بود.

"آره..."

"پدربزرگت امروز میاد اینجا. میخوام اون پسر رو بیاری و نشونش بدی. "

فقط نگاهش کردم.

" به‌ عنوان دوست پسرت بهش معرفیش کن. "

"آقای هوانگ! فقط یه شب بود اوکی؟ قرار نیست باهاش قرار بذارم یا به آقای هوانگ بزرگ به عنوان دوست پسرم معرفیش کنم."

"چی داری میگی؟"

"خودت گفتی این چیزا برای سن من طبیعیه.
پس من دیشب با اون بودم و شب‌های دیگه ممکنه با کس‌ دیگه‌ای باشم! "

نگاهش کردم. عصبی نبود؛ مثل همیشه. حس خاصی هم توی صورتش نبود.

"من دیگه میرم. صبحونه‌ت نوش جون... "

but you love me dad...!Where stories live. Discover now