ظاهر و باطن فرق دارن؟ برای بعضیا نه. همون بعضیایی که میشه به سادگی بهشون اعتماد کرد. یکی مثل مینهو اینجا وجود داشت که هرچی توی دلش بود رو توی ظاهرش هم نشون میداد و هیچ چیزی از نوع دورویی، درونش وجود نداشت.
ولی یکیم هست مثل من. من عوضیم؛ صادقانه. میتونم تو ظاهر به یکی بخندم و تو ذهنم نقشه نابود کردنش رو بکشم. شوخی به نظر میاد؟ من آدم احساساتی ای نیستم که دلم برای کسی بسوزه و مهربون بازی دربیارم. میتونم یک نفر رو تا وقتی بیهوش شه بزنم و عین خیالم هم نباشه که میخواد بعدش زنده به خونش برسه یا نه. البته به جز مواردی که بابا جزوشون باشه!
وقتی بحث بابام باشه، میتونم دختر بچه لوسی باشم که با کمی بی محلی ازش ساعتها گریه می کنه. اون آقای هوانگی که آرزو میکنم هیچ وقت تغییر نمیکرد. پنج سال پیش وضعیت ما اینطوری نبود. ما خیلی صمیمی تر از چیزی بودیم که بخوام حتی بابا صداش کنم. هوانگ هیونجین با اون صورت جوون و خوشگلش بیشتر شبیه یه... برادر...؟ یه برادر یا یه همچین چیزی بود.
من اون رو هیچوقت بابا صدا نزده بودم. اما بعد از مردن مامانم، هیونجین کم کم سرد شد. همین کم کم بینمون فاصله انداخت و بعد از مدتی به جایی رسید که دیگه اهمیتی بهم نمینداد.
از اون موقع به بعد شروع کردم به بابا صدا زدنش. بابا... آقای هوانگ... در هر صورت اون هیچ وقت عاشق مامانم نبود. خب نباید هم میبود. چون مامانم همسرش نبود؛ مامانم دوست دختر سابق بابا بزرگم بود. یه مامان جوون و احمق!
نباید به کسی که 15 سال بزرگم کرد اینجوری بگم؟ خب در حقیقت اون در ازای بزرگ کردنم خیلی چیزای دیگه رو ازم گرفت. خیلی مضخرفه نه؟ مطمئنا نمیتونین بفهمین چی میگم و داستان من درمورد چیه... این مسئله وقتی براتون روشن میشه که همه داستان زندگیم رو بشنوین!
***
با حرص از جام بلند شدم و ایستادم. "منظورت از پیشم موندن این بود؟"
گیج نگاهم کرد. "چه انتظار دیگه ای داشتی؟"
اخم کردم. "دارم میگم حداقل بیا کنارم بخواب."
هوفی کرد. "چته مین؟"
مین؟ مین، مثل اونموقعها؟ لبخند غمگینی زدم. "عجیبه که یادت مونده..."
یه جوری بود. انگاری که خودش هم از حرفی که یهویی از دهنش بیرون پریده بود تعجب کرده بود. "چیو یادم مونده، مینسو؟"
آهان. میخواست خودشو بزنه به ندونستن. سمتش مایل شدم. "دارم درمورد وقتهایی حرف میزنم که اون مامان خودخواهم زنده بود و توی عوضی انقدر تغییر نکرده بودی. مین صدام میکردی. تظاهر به ندونستن نکن!"
با احساساتی که توی چشمهام جمع شده بود بهش نگاه میکردم و اون توی نگاهش چیزی بود، مثل یادآوری خاطرات...؟ احساس عجیبی توی نگاهش بود؛ شاید ناراحتی. اما هرچی که بود غریب بود.
YOU ARE READING
but you love me dad...!
Romanceمینسو دختریه که یه عشق اشتباهو تجربه کرده آیا اون میتونه عشقش رو به سر انجام برسونه...؟ یا پایان این داستان برابر میشه با تموم شدن عشق آتشینش...؟ Couple: hyunjinxgirl / Chanbin /Minsung Gener: romance